مارین یا اونطور که خودش میگفت ماری همکلاسی نامجون بود. یه دختر بیست ساله که از دوبلین اومده بود اینجا و آرزوش این بود تا قبل از بیست و شیش سالگیش تو یه دفتر نشریه به عنوان ویراستار مشغول بکار بشه و تو سن سی سالگیش دفتر نشریه ی خودشو باز کنه.
تازه شیش هفته بود که با نامجون صمیمی شده بود. دقیقا دو هفته بعد از اینکه با هم کات کردیم. از لا به لای حرفاش فهمیدم چیزهایی از نامجون می دونه مثل رنگ مورد علاقه اش، شهری که دوست داره بعد از تموم شدن دانشگاه اونجا چند سالی زندگی کنه، این واقعیت که نامجون تا دو ماه بعد از اومدن به ایرلند هر روز با مامانش سه ساعت تصویری حرف می زد و شبا همیشه بالشتو میذاشت رو صورتش و گریه میکرد از دلتنگی. مارین حتی می دونست که نامجون دلش می خواد تو سن پیری وقتی بازنشسته شد فردای شبی که شمعای تولد هفتاد و سه سالگیشو فوت کرد مغازه ی گل فروشیشو باز کنه و تا آخرین روزهای عمرش اونجا بشینه و کتاب بخونه و از دیدن کسایی که میان گل میخرن لذت ببره.
اون همه ی این چیزا رو تو این شیش هفته فهمیده بود. در صورتی که برای من دو سال طول کشید. دو سال لعنتی تا نامجون اون دیوار مسخره ی دورشو روز به روز تدریجا بشکونه و بهم اجازه نزدیک تر شدن بده.
نگاه های مارین به نامجون وقتی که حرف میزد حتی دردناک تر از لحظه ای بود که دکتر بهم گفت دلیل خون دماغ شدن های زیاد از حد این روزهام می تونه بخاطر سرطان باشه.
" نامجون گفته بود که نقاشیای قشنگی میکشین "
به نامجون نگاه کردم. نگاهشو بلافاصله ازم گرفت و به جام شراب سفید تو دستش داد.
شونه هامو بالا انداختم و بدون اینکه نگامو از نیم رخش بگیرم گفتم:" تنها چیزیه که میتونه از زندگی مزخرفم نجاتم بده پس سعی می کنم ازش خوب استفاده کنم. "
نامجون سرشو بالا گرفت. حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت.
نفس عمیقی کشیدم. اگه قرار بود نادیدم بگیره چرا اصلا اومد؟ چرا اصلا بهم پیام داد ؟ فرستادن اون فایل موزیک چی بود ؟
اونی که کات کرد من بودم اوکی ولی چرا داره متناقض رفتار میکنه؟ میخواد حرصم بده ؟ میخواد کاری کنه که مثلا جبران اون رفتارم بشه ؟
رو به مارین گفتم :" با اکسم که بودم وقتایی که نزدیک نمایشگاه میشد دو تایی خودمونو تو سوییتم حبس می کردیم و مشغول رنگ بازی می شدیم. اون کلی فکر می کرد و بهم کانسپتا و تم ها رو پیشنهاد می داد منم اتود می زدمشون ولی هیچ کدوم خوب از اب درنمیومدن. آخر دو سه روز مونده به دِدلاین شب تا صبح با هم مشغول اکتشاف می شدیم ( ! )، صبحا اون وقت اون می خوابید من میشستم جلوی بوم و طرح میزدم. "
تو حین گفتن این حرفام از گوشه ی چشمم حواسم به نامجون بود. بیقرار و کلافه شده بود. مدام پلکاشو رو هم فشار میداد و نفسای عمیق می کشید. جامو تو دستش می چرخوند و نگاشو دور سالن می گردوند.
مارین با شک پرسید :" اکتشاف که گفتی.... "
نذاشتم حرفشو ادامه بده خندیدم و گفتم :" اسمی بود که خودمون روش گذاشته بودیم. البته من اول وقتی اولین بارمونو با هم تو ماشین داشتیم می گذروندیم موقع بوسیدن بدنش بهش گفتم دارم تنتو کشف می کنم چون میدونی ؟ من اولین پسری بودم که باهاش وارد رابطه شده بود. ولی خب کم کم این اسم برامون جاشو به سکس داد. "
نامجون جام شرابو رو میز گذاشت و رو به مارین کرد :" دیگه وقتشه که بریم ماری "
نیم نگاهی بهش انداختم و پوزخند زدم. حرفمو ادامه دادم :" اون عاشق این اسم بود. می گفت همین که برای معمولی ترین چیزها بین خودمون یه کد داریم خودش ترن آن کننده ترین چیزیه که می تونه وجود داشته باشه. "
" واااو خوش بحالش واقعا. نسبت به بقیه ی دخترا همیشه من گیر بدترین ها میفتم "
نامجون با تعجب پرسید :" چرا پای منم میکشی وسط ؟"
" بهت برنخوره نامجون. من داشتم پسرایی که باهاشون تو رابطه میرمو می گفتم. ما که الان فقط دوستیم "
چشمام برق زدن. با فهمیدن این که اونا فقط با هم دوستن نفس آسوده ای کشیدم و ناخوداگاه از خوشحالی خندیدم.
نامجون و مارین با تعجب بهم نگاه کردن.
" متاسفم فقط .... هیچی. باید برم. و اینکه اکسم دختر نبود. هیچ وقت دختر نبوده. "
نزدیک مارین شدم و جایی بین اون و نامجون سرمو جلو بردم و زیر گوشش درحالیکه نگام به نامجون بود و اونم متقابلا بهم خیره شده بود گفتم :" من گی ام مارین. به جای اینکه سینه و باسن دخترا برام تحریک کننده باشه ترجیح میدم به چیزی که تو شلوار پسراست نزدیک بشم و به اوج برسم "
بدون اینکه تماس چشمیمو با نامجون قطع کنم عقب کشیدم ، زبونمو رو لب پایینم کشیدم و قبل اینکه با خوشحالی اونجا رو ترک کنم به نامجون چشمک زدم.
*****************
دانای کل: POV
جیمین نگران بود. نگران خودش، نگران رابطه ای که توش قرار گرفته بود، نگران یونگی، نگران تعداد بطری های الکلی که هر شب داره بیشتر میشه ، نگران دیوونه بازیای نامجون، نگران رونا و کارایی که داشت یواشکی انجام می داد، نگران جین و بیماریش .
جیمین ترسیده بود. هم از اینکه کنترل اوضاع بدجوری از دستش در رفته بود و هم از اینکه نزدیک بود بزنه به سیم آخر و فرار کنه. کاری که همیشه توش عالی بود. کاری که از بچگی یاد گرفته بود وقتی اوضاع بهم ریخت و بیشتر از حدش نتونست تحمل کنه همه چی رو پشت سرش بذاره و فرار کنه.
تقه ی آرومی به در اتاق رونا زد.
" می تونم بیام ؟ "
رونا سرشو از پشت اسکرین لبتاپ بلند کرد و گفت:" آره چیشده ؟ "
قبل اینکه درو پشت سرش ببنده چک کرد که یونگی تو هال نیومده باشه. کنار میز تحریر چوبی ایستاد و دستاشو تو جیبش گذاشت.
" هوسوکو دیدم. "
رونا جا خورد. دست از تایپ کردن برداشت ولی سعی کرد به روی خودش نیاره.
جیمین ولی بچه نبود که بخواد این اضطرابی که تو چهره ی رونا به وجود اومده رو نبینه و نادیده بگیره.
" میگفت پریشب تو استریپ کلاب دوستش تو رو دیده که داشتی رقص میله میرفتی "
رونا پوزخند زد. البته که جیمین می دونست این پوزخند یه واکنش عصبی ارثی بین این خواهر برادراست.
" هوسوک اشتباه دیده. "
جیمین خودشو جلو کشید و تو مردمکای لرزون رونا زل زد.
" اتفاقا این حرفو وقتی دو هفته قبل هر شب تکست میداد که رونا داره می رقصه، این رونا نیست داره مشروب می خوره ، این رونا نیست که داره استریپ می کنه؟! بهش می زدم. بهش می گفتم داری اشتباه می کنی. اما میدونی چیه ؟ فکر می کنی تو این شهر کوچیک چند تا دختر کره ای با موهای مصری مشکی و هایلایتای زرد وجود داره که اتفاقا رو مچ دست چپشون هم یه تتوی ستاره ست؟! هااان ؟ "
رونا مضطرب شده بود. خودشو عقب کشید. از نگاه کردن به چشمای جیمین خودداری می کرد.
جیمین هشدار داد :" هوسوک دهنش چفت و بست داره. اگه می خواست به یونگی بگه همون اول نمیومد بهم تکست بزنه. ولی وقتی مست کنه یا مواد بکشه اون چفت و بست دهنشم از بین میره و اونجاست که خدا نکنه تو و یونگی جلو چشمش باشین! پس هر غلطی که تا الان داشتی می کردی رو تمومش کن لطفا. یونگی بیشتر از این تو توانش نیست که بخواد استرس کارای تو هم داشته باشه. فهمیدی ؟ "
رونا از حالت دفاعیش بیرون اومد و چشماشو گرد کرد. " همه ی اینایی که گفتی رو شنیدم ولی ربطش به تو رو نفهمیدم ! تو کی باشی که بخوای اینطوری تهدیدم کنی ؟"
جیمین عصبی شد. موهاشو بهم ریخت و سعی کرد تن صداش بالا نره و یونگی نشنوه.
" خوب گوش کن! من تا یه جایی دهنمو بسته نگه می دارم اونم نه بخاطر تو چون برام مهم نیستی. تا الان هیچی نگفتم چون می دیدم یونگی چقدر استرس جینو داره. ولی وقتی ببینم که داری میشی یه بار اضافی رو دوشش اونجاست که جلوتو می گیرم. "
در اتاقو باز کرد. یونگی تو هال نشسته بود و داشت تلویزیون میدید. خواست بره بیرون که رونا با صدای بلند گفت:" هر غلطی که دلت می خواد بکن عوضی "
یونگی شکه از رو مبل بلند شد. به جیمین نگاه کرد.
" هی هی هی .... رونا این چه طرز حرف زدنه ؟"
خواست بره تو اتاق که جیمین با بستن در مانعش شد.
" بیخیال. " هلش داد عقب.
یونگی همچنان نمی دونست که چرا باید رونا اینو به جیمین بگه!؟
" مهم نیست چی شده اون حق نداره اینطوری صحبت کنه باهات "
جیمین یونگی رو رو مبل نشوند. خودشم کنارش نشست و دستاشو رو زانوهای دوست پسرش گذاشت.
" تقصیر منم بود. تو سن حساسیه منم رفتم رو مخش. تو بهش فکر نکن همم؟ ببخشید "
یونگی سرشو رو شونه ی جیمین گذاشت. با خستگی زمزمه کرد :" تو باید منو ببخشی چیم. این اواخر فقط برات دردسر بودم. همه ی مصیبتا رو سرم آوار شده. می دونم چقدر این روزا بهم نیاز داشتی ولی من یا مست بودم یا از شدت گریه کردن بیهوش شده بودم... متاسفم. واقعا میگم ، منو ببخش "
جیمین صورت یونگی رو بین دستاش گرفت. بوسه ی سبکی رو لباش گذاشت و رد اشک هایی که از رو گونش می گذشتن رو با بوسه هاش دنبال میکرد.
" وقتی می بینم اینطوری بهم ریختی و کاری ازم برنمیاد کلافه میشم. وقتی اینطوری تک و تنها همه ی فشارها رو تنهایی به دوش می کشی و تحمل میکنی اعصابم بهم میریزه. وقتی می بینم نمیای از ناراحتی هات باهام حرف بزنی ، وقتی اون شب بعد از نمایشگاه ناراحت بودی و تمام هفته استرس شیمی درمانی جینو داشتی ولی با همه ی این حرفا باز شب تولدم منو بردی سینما و باهام خندیدی و تا صبح خودتو بهم هدیه کردی از خودم بدم میاد. چون بعد از این همه وقت هنوز نتونتسم برات یه تکیه گاه باشم جوری که تو برای همه تکیه گاهی.... "
یونگی مانع حرف زدنش شد. رو لباش زمزمه کرد:" هیسسس.... اینطوری نگو. تو فرشته نجاتمی که مامانم برام فرستاده. اگه تو نبودی این شرایط می شدن یه جهنم واقعی که مجبور بودم تحملش کنم. ولی بودنت، دیدنت، بوسیدنت، عطر تنت، لمس پوست بدنت همه ی اینا ثانیه به ثانیه بهم نشون میده چقدر خوشبختم که دارمت. هیچ وقت ترکم نکن جیمین! باشه؟ هیچ وقت. لطفا ! اگه بری دیگه واقعا می شکنم. "
" من هیچ جا نمیرم. جایی رو ندارم که برم دیوونه . "
سر یونگی رو رو پاهاش گذاشت و با لمس صورت و نوازش موهاش بهش اجازه داد یه کم از استرس خودشو دور نگه داره.
_________________________________________________________
دو هفته بعد
پشت میز نشسته بود و داشت کتاب محبوب این روزهاش ، کتاب دلواپسی ، رو می خوند. سرش به شدت درد میکرد و حالت تهوع شده بود همدم این روزها و شب هاش.
دکترش گفته بود از عوارض داروهای شیمی درمانیه. تو این ده روز دقت کرده بود و خوشبختانه هنوز تاثیری رو ریزش موهاش نذاشته بودن ولی بهش هشدار داده بودن که ریزش موها یه دفعه ای تو جلسه ی سوم یا چهارم شیمی درمانی اتفاق میفته و نباید بترسه. یونگی خیلی بهش اصرار کرد موهاشو کوتاه کنه ولی میخواست تا آخرین لحظه از داشتن موهای بلند و مجعدش لذت ببره. لعنت بهش ! تازه تصمیم گرفته بود موهاشو رنگ کنه.
صدای بهم خوردن زنگوله های بالای در توجهشو جلب کرد.
سرشو بالا گرفت.
" هی "
آب دهنشو قورت داد و کتابشو بست. به سختی تلاش میکرد تا نگاهش به نامجون نخوره.
سعی کرد عادی جلوه کنه.
" هی، چه خبر ؟ "
نامجون لبخند زد. در نگاه اول بعد از آخرین باری که جین رو تو نمایشگاه دیده بود لاغری بیش از حدش تو چشم زد. تو نگاه بعدی لبای خشک شده و صورت رنگ پریده ی جین قلبشو چنگ زد.
ولی نمی خواست نگرانیشو تو صورت دوست پسر سابقش هوار بزنه. فکر می کرد خیلی احمقانست که وقتی اینطوری با هم مواجه شدن یهویی بیاد بپرسه حالت خوبه ؟ پس تظاهر کرد که همه چیز مثل سابقه. سابق یعنی قبل از روزایی که با هم قرار بذارن.
" نزدیک امتحاناست. اومدم چندتا کتاب بگیرم "
جین سرشو تکون داد و چیزی نگفت. انتظار داشت نامجون بره داخل راهرو و کتاب هاشو برداره. ولی دوست پسر سابقش همونطور رو به روش خیره تو چشماش ایستاده بود و تکون نمیخورد.
سرشو بالا گرفت :" پس چرا نمیری ؟"
" میشه خودت برام بیاریشون ؟ پیدا کردنشون حس میکنم وقت می بره ولی تو جاشونو میدونی "
اگه هر مشتری دیگه ای جز نامجون بود جین می گفت متاسفم نمی تونم. ولی به نامجون نمی تونست همچین حرفیو بزنه. چون نمی تونست بگه دلیلش اینه که داروهای شیمی درمانی ذره ذره توان و انرژیشو گرفتن و همین اینطوری از ده صبح پشت میز نشستن تا هشت شب رو مدیون مسکن هاییه که هر روز صبح و ظهر وارد کبدش میکنه.
به سختی از صندلی بلند شد و از پشت میزش بیرون رفت.
" اسم کتاباتو بگو "
نامجون دنبالش رفت. لنگ زدن جین و شونه های افتادش خیلی جلب توجه میکرد. اما باز جلو خودشو گرفت و چیزی نپرسید.
" چهره ی مرد هنرمند در جوانی ، مجموعه اشعار خورخه بورخس با لولیتا "
جلوی قفسه ی کتاب های داستانی ایستادن.
جین خندید:" چرا انقدر متفاوت از هم ؟! " کتاب لولیتا رو از تو قفسه بیرون کشید و بدون اینکه برگرده دستشو سمت نامجون دراز کرد. ناخواسته دستاشون همو لمس کردن و نامجون از سرد بودن عجیب دست جین وحشت کرد.
بیشتر از اون نتونست جلوی خودشو بگیره و نگرانی و ترسی که از وقتی پاشو تو مغازه گذاشته بود تو روحش رسوخ کرده بود رو سرکوب کنه.
با نگرانی آشکار تو صداش پرسید :" تو حالت واقعا خوبه هیونگ ؟"
جین مکث کرد. بغضِ آشنایی دوباره گلوش رو چنگ زد. به سختی خودشو مجاب کرد که زمزمه کنه آره تا بیشتر از اون لو نره.
" دروغگو! خوب نیستی. دستات جوری سردن که انگار همین الان از کوه یخ بیرون آوردیشون. صورتت رنگ نداره و لباتم خشک شدن. پاهات می لرزن وقتی راه میری و شونه هات افتادن. بعد از شیشمین قدم نفسات سنگین شدن. تو به اینا می گی خوب ؟"
جین مجموعه اشعار خورخه بورخس هم بیرون کشید و برگشت سمت نامجون. کتابو تو بغلش پرت کرد و لبخند تلخی زد.
" اون کتاب جیمز جویسو تموم کردیم. شعرای بورخس خوبن ولی به پای داستان کوتاهاش نمیرسن. شعر ایستگاه قطارش رو اول از همه بخون به نظرم. "
خواست از کنارش بگذره که نامجون مچ دستشو گرفت.
" بهم بگو "
اونقدر دلش برای حس ِ لمس شدن توسط نامجون تنگ شده بود که حتی تلاش نکرد دستشو از گره ی انگشتای نامجون بیرون بکشه.
" چیزی نیست که بخوام بگم. یه سرماخوردگی ساده ست همین. "
نامجون فاصلشونو نزدیک تر کرد. پوف کلافه ای کشید :" سرما خوردگی ساده یه هفته نهایتا ده روز طول می کشه. تو تقریبا سه چهار هفتست همینطوری ای . هر بار هم که می بینمت بدتر از دفعه ی قبلتی. "
جین دلش گرفت. از شنیدن این تصویری که مردم ازش می بینن دلش شکست. دوست نداشت تو اوج جوونی اینقدر ضعیف و ناتوان دیده بشه.
دستشو از دست نامجون بیرون کشید. " من خوبم نامجون باور کن. فقط خستم همین . خیلی خستم ! "
و بدون اینکه اجازه بده نامجون چیزی بگه سریع ازش دور شد.
YOU ARE READING
You Sadist [ NamJin, TaeJin ]
Fanfic...من و نامجون لحظه های خوبی رو با هم گذروندیم. وقتایی که ساعت دو ونیم صبح می رفتم زیر پنجره ی اتاقش و نوربالا میزدم به این امید که بیدار باشه و ببینه خوشحال بودم. وقتایی که تا زمانی که خورشید طلوع کنه خط رودخونه رو میگرفتیم و با سرعت 120 توجاده تو...