POV: جین
فرو رفتنم تو آغوش گرم آشنایی که مدت هاست برام غریبه شده فرصت به خودم اومدن رو ازم گرفت. نامجون اونقدر محکم بغلم کرده بود که تمام دردهام دوباره به وجودم برگشتن.
از ما بین پلک های نیمه بازم چهره ی افتاده ی تهیونگ رو دیدم که با بهت، یاس، نمی دونم دقیقا؛ انگار تمام حس های دنیا ریخته شده بود تو مردمک چشمهاش و داشت نگام می کرد. دقیق تر بخوام بگم منو نگاه نمی کرد، خط نگاهش جایی پشت من بود.
به زحمت دست هامو بالا بردم و نامجون رو از خودم دور کردم.
" دلم برات تنگ شده بود. داشتم از دلتنگیت می مردم "
دست هاشو قاب صورتم کرد و باز بدون اینکه فرصتی بهم بده لب هاشو رو لب هام گذاشت.
این بار تهیونگ سرشو پایین انداخته بود و با پاش بی هدف قوطی کوکایی که افتاده بود رو تکون می داد.
با فشار زبون نامجون به لبام به خودم اومدم و هلش دادم.
" چیکار می کنی ؟ "
" دلم برات تنگ شده بود جین "
ابروهاشو تو هم برد و عقب کشید. انگار می خواست دلیل رفتارمو بفهمه. یا شاید هم چون توقع همچین واکنشی رو ازم نداشت.
روشو برگردوند و نگاهی به تهیونگ انداخت که دست تو جیب جلوی آپارتمان ایستاده بود و این پا اون پا می کرد.
با همون ابروهای در هم گره خوردش پرسید:" دلت برام تنگ نشده بود؟ "
نگاهی بهش کردم و چیزی نگفتم. نمی تونستم هم چیزی بگم. چطوری می شد وقتی اون نگاه تو چشمای تهیونگ رو دیدم زبون باز کنم و بگم چرا منم دلم برات تنگ شده بود. اونقدری که هر دو سه شب یکبار خوابتو می بینم، خواب روزهایی که با هم داشتیم، خواب بوسه هامون، عشق بازی هامون تو اتاق گالریم،... ولی این اواخر دیگه اونقدر دلتنگت نمی شدم. دیگه اونقدر هم با هر صدایی، با هر موزیکی، با هر کتابی، به یادت نمی افتادم. این اواخر فقط در حدی دلم برات تنگ می شد که هر بچه ی هفت ساله ای با رفتن به مدرسه دلتنگ مادرش میشه.
" دیگه دوستم نداری؟ "
لبامو تو هم بردم و نگام ناخوداگاه خیره ی تهیونگ شد. اون پسر... چطوری می تونست با وجود اون غمی که از همین فاصله هم داد می زنه منتظر یه جرقه ست تا دریا راه بندازه، بهم نگاه کنه و لبخند بزنه. پلکاشو رو هم باره و تشویقم کنه تا باهاش حرف بزنم.
" مشکل اونه؟ منو نگاه کن! چون اون اینجاست سختته ؟"
صدای بلند نامجون توجهمو بهش جلب کرد. خواستم بگم نه. خواستم بگم مشکل اون نیست. مشکل تویی. مشکل تویی که الان اومدی. مشکل منم که نتونستم باز حلوی خودمو بگیرم و زندگی یه نفر دیگه رو هم خراب کردم. مشکل منم که دیگه از اینطوری زندگی کردن خسته شدم.
می خواستم همه ی اینا رو بهش بگم اما نامجون خیلی زودتر از من رفت جلوی تهیونگ و دستاشو به کمرش زد و با لحن تندی بهش گفت از این جا برو.
" تویی که باید از اینجا بری. اینجا خونمه "
نامجون پوزخند زد :" تو اینجا فقط مهمونی. نمی بینی مزاحمی ؟"
رفتم جلو و دردی که دوباره تو تمام تنم پیچیده بود رو نادیده گرفتم. به سختی انرژیمو جمع کردم تا صدام به گوش برسه.
" از این جا برو "
نگاه جفتشون سمتم برگشت. تند تند نفس می کشیدم تا شاید دردی که تو قفسه سینم گره خورده بود ساکت شه.
تهیونگ سرشو پایین انداخت و از پله پایین اومد.
" تو نه ته. " رو کردم به نامجون :" تو برو. دیگه هم نیا اینجا. مزاحمم .... "
به سرفه افتادم.
تهیونگ اومد کنارمو با دستاش پشتمو ماساژ داد.
" اسپری زدی؟ "
از شدت درد رو زانوهام خم شده بودم. فقط می تونستم سرمو تکون بدم.
نامجون با عجله اومد کنارم. تهیونگ رو بهش گفت:" نگهش دار من برم درو باز کنم "
***
با کمک نامجون و تهیونگ رو تخت دراز کشیدم.
نامجون رفت برام آب بیاره و تو همین فاصله تهیونگ کمکم کرد اسپریی که دکتر داده رو بزنم. دکترم می گفت این اسپری کمک چندانی به دردت نمی کنه ولی باعث میشه کمتر سرفه کنی.
از این وضعیت تخمی واقعا دیگه خسته شدم.
تهیونگ بالشت رو زیر سرم درست کرد. پتو رو روم انداخت و با دستش موهامو نوازش کرد.
نامجون لیوان آب رو دستش داد.
" باید پاشی قرصتو بخوری "
زیر لب گفتم نمی خوام.
می دیدم که نامجون با چشمای اشکیش داره نگام می کنه.
" باید بخوری تا درد نکشی. "
تهیونگ دوباره رو کرد به نامجون :" میری کیف داروهاشو بیاری؟ "
نامجون سر تکون داد و قبل اینکه بره تهیونگ بهش گفت که کدوم طبقه ی کمده.
" مورفین.. "
تهیونگ با نگاه ِ« حواست هست داری چیکار می کنی » بهم نگاه کرد.
غر زدم:" فقط مورفینو بهم بده "
" دکتر گفت ماهی دو تا اجازه داری بخوری اونم تازه وقتی خیلی دردت شدیده. تو همین امروز سه تا مورفین خوردی "
نامجون اومد. کیف رو به تهیونگ داد.
اخم کردم:" اذیتم نکن فقط همونو بده بهم "
" چی رو می خواد؟ "
نامجون کنجکاوانه پرسید. قبل اینکه تهیونگ چیزی بگه گفتم :" لطفا از این جا برو نامجون. "
" ولی نمیت... "
حرفشو قطع کردم:" دیگه دنبالم نیا. می بینی که بدون تو دارم خوب زندگی می کنم "
خودم از اینی که گفتم خندم گرفت. « خوب زندگی می کنم »!!؟؟
این گهی که دارم دووم میارمش زندگیه واقعا؟
نامجون نزدیک تخت اومد. تهیونگ خواست از کنارم بلند شه که دستشو گرفتم.
بهم لبخند زد. انگار خیالش راحت شده بود. دستشو از دستم کشید بیرون و رو صورتم خم شد. بوسه ی سبکی رو پیشونیم گذاشت و رو لب هام زمزمه کرد:" می رم برات شیر گرم کنم. میام زود "
و از اتاق رفت و در رو هم بست.
رومو از نامجون گرفتم. دست از خیره شدن بهم بر نداشته بود.
" تو واقعا... " نفس عمیقی کشید و کرواتشو از دور گردنش برداشت.
" تو خیلی بی رحمی... همیشه بی رحم بودی. همیشه حرفاتو طوری تو صورتم سیلی میزدی که جاش تا ماه ها درد می کرد. چطوری می تونی انقدر راحت بهم بگی برو وقتی تمام این مدت داشتم برای دیدنت له له میزدم؟ انقدر برات هیچ بودم که به این سرعت منو از زندگیت دور انداختی؟ جین... اصلا می دونی بدون تو چی بهم گذشت؟ "
کنارم رو زمین زانو زد و دستمو گرفت.
" تو تنها عشق زندگیمی جین. همیشه بودی. لعنت بهش که هیچ وقت نشد از داشتنت ترسی نداشته باشم. ولی بذار برگردم پیشت. بذار دوباره با هم خاطره بسازیم "
حرفشو قطع کردم:" کدوم خاطره؟ نامجونا بزرگ شو. تو الان یه مرد زن داری! تو ازدواج کردی و چند وقت دیگه احتمالا مدیرعامل یه جایی بشی و برای خونوادت وارث به جا بذاری. منم آخر عاقبتم رو همین تخته. من جلوم هیچی نیست جز مرگ. ولی تو جلوت کلی آینده داری. چیزی که بودیم، چیزی که ساختیم؛ همه چیش تموم شد. دیگه هیچی از اون روزها نمونده. حداقل برای من. من دیگه نه به تو فکر می کنم نه به روزهایی که با هم داشتیم. تو هم فراموشم کن."
صدای هق هق هاش داشت بلند و بلندتر می شد.
" لطفا نامجون. لطفا اگه دوستم داری هنوز برو از این جا. بذار تو آرامش بمیرم "
سرشو بلند کرد.
" چرا همه چیز برات اینقدر آسونه ؟"
بهش پشت کردم و پتو رو، رو سرم کشیدم.
" خواستی بری پنجره رو هم باز کن. "
___________
+18
دانای کل: POV
سرشو به بالشت فشار داد و کمرشو بالا برد. عضو جین تمامشو پر کرده بود و تهیونگ بیشتر از این چیزی نمی تونست بخواد.
دریافت لذت و عشق از تک تک کارهای جین؛ از نگاه کردنش، نوازش دست هاش رو صورت و پوست سرد تنش تا ضربه هایی که با قدرت بهش وارد می کنه، همه و همه احساس مالکیتی که مدت ها بین خودشون احساس می کنن رو قوی تر میکنه.
تابستون با وجودیکه زودتر از سال های قبل وارد ایرلند شد اما شب ها همچنان خنکیِ بهار رو حفظ کردن.
همه چیز از عصر شروع شد. از لحظه ای که جین برای فرار از دردی که این روزها همیشه تو وجودش پیچ و تاب می خوردن از خونه ی جیمین بیرون زد و نیم ساعت بعد به تهیونگ پیام داد که امروز زودتر از کتاب فروشی بزنه بیرون.
وارد خونه که شد، بوی سیگار و شراب اسکاتلندی که هوسوک براش آورده بود، فضای خونه رو پر کرده بود.
جین تو آشپزخونه داشت کاسه های چوبی که از جنس چوب بامبو بودن رو با پاستا پر می کرد و با دیدنش سیگار رو از گوشه ی لبش برداشت و رو لبه ی گاز گذاشت.
تهیونگ می دونست دوست پسرش معتاد شده! می دونست که تعجب دکتر معالج جین پر بیراهم نبوده. با وجود تزریق داروهای قوی ای که هر دو هفته یکبار به جین می شه محاله طبق گفته های خودش همیشه – صبح و شب – درد داشته باشه! کما اینکه جین طوری از تنها نسخه ای که دکتر براش مورفین تجویز کرده محافظت می کنه که انگار اون تیکه کاغذ، کارت هویتشه!
تهیونگ مطمئن بود که جین هر روز دست کم چهار تا مورفین مصرف می کنه. وگرنه خواب آلودگی مداوم این روزهاش، سرخوشی و انرژی ای که بعد از هربار مصرف کردن بهش دست می ده دلیل دیگه ای نمی تونه داشته باشه.
جین دستشو دور عضو تهیونگ حلقه کرد.
" به چی داری فکر می کنی ؟ "
پسر نفسشو بیرون داد و دستشو لای موهای بلند و کم پشت جین فرو برد.
" به اینکه چقدر خوشگلی "
جین فشار محکمی به عضوش آورد :" دروغ نگو. به چی فکر می کردی؟ "
تهیونگ از لذت ناله کرد. نفسش برید.
" راسته. تو خیلی خوشگلی جین. خیلیی... عااححح "
جین عضوش رو بیرون آورد و با فشار وارد تهیونگ کرد. همزمان با انگشتش کلاهک عضو پسر رو فشار می داد تا از اومدنش جلوگیری کنه.
تهیونگ می تونست قسم بخوره تمام بارهایی که با جین سکس کرده از بهترین تجربه های زندگیش بودن اما وقت هایی که جین بعد از مصرف مورفین بفاکش میده صد برابر از کل زندگیش بهترن!
دستاشو رو کمر لخت جین گذاشت و با انگشت هاش پشتشو ماساژ می داد. گهگاهی از شدت درد و لذت بیش از اندازه ای که بهش وارد می شد ناخن هاشو رو پوست سرد جین می کشید و خراش میداد.
" تندتر... "
جین بدون توجه به حرفش به آرومی اما عمیق ضربه هاشو رو پروستات تهیونگ میزد. از دیدن قیافه ی درهم تهیونگ، صورت عرق کرده ش، موهای به هم ریخته اش، چشمهای اشکیش، لب های پف کرده و قاچ خورده ای که بخاطر بوسه ی وحشیانه ی همیشگیشونه؛ لذت می برد.
جین می دونست معتاد شده! حتی اینو هم می دونست که تهیونگ به کسی چیزی از مصرف مورفینش نگفته. حتی باز این رو هم می دونست که تهیونگ خبری از این نداره که جین فقط مورفین استفاده نمیکنه. هرباری که با هم سکس دارن جین برای اینکه بتونه به خوبی به دوست پسرش لذت بده و خودشم لذت ببره نیم گرم ماریجوانا و کوکائین رو اسنیف می کنه.
صورتشو تو گردن تهیونگ فرو برد و رو جای مارک های قبلی که کمرنگ شده بودن، لاوبایت گذاشت. میدونست اینطوری پسرش رو ده قدم به ارگاسم نزدیک تر میکنه اما وجود فشار دستش دور عضو سفت و کبود شده ش، کار رو براش سخت تر و البته لذت بخش تر می کنه.
" ببوستم... میخوام ببوسمت... شتعاااااحتهههیمخسمتسهسمتیهبتمسه "
با قرار گرفتن دست جین رو دهنش تهیونگ عملا نمی تونست حرف بزنه. فشار دست جین رو عضو و دهنش و در عین حال سرعت آرومِ ضربه های عمیقش بهش فهموند که دوست پسرش چه فکری داره.
امشب قرار بود طولانی تر از این بشه.
سرشو چرخوند و با دیدن جعبه ی مشکی رنگی رو پاتختی با لذت خندید.
جین فشار دستش رو کم کرد تا پسر بتونه راحت تر نفس بکشه.
با دیدن پوزخند تهیونگ زیر دلش پیچ خورد و حس کرد یکباره تمام تنش گر گرفته.
ناخوداگاه سرعت ضربه هاشو زیاد کرد. تهیونگ با دیدن نزدیک بودن جین کمرشو بالا برد و بهش کمک کرد. همزمان دستشو رو دست جین قرار داد و عضوشو لمس کرد.
" ععععااااحححح..... "
تهیونگ با لحن شهوتناکش گفت:" میخوام دستامو با طناب به پنجره ببندی تا... عاااححححح وقتی داری حححههههه... پارم می کنی صدای گریه هام به گوش مردم برسه..... و ببینن صاحبم کیهههه ااااححححححهههههه "
جین با فشار توش خالی شد. تهیونگ اما هنوز برای اومدن وقت میخواست. تا الان چهار بار کام شده بود. جین دستشو کنار زد و از رو تنش کنار رفت. پاهای تهیونگ رو باز کرد و صورتشو مقابل عضو کبود شده ش قرار داد.
مثل یه بچه گربه لیسی به سر کلاهکش زد و گفت:" تا وقتی از آبنباتت لذت میبرم برام از فانتزی های کثیفت بگو هرزه کوچولو "
همزمان با برخورد زبون داغ جین به دیک کلفتش، تهیونگ دستاشو بالا سرش برد و موهاشو چنگ زد.
جین دیوونه کننده بود! همیشه سکس های هیجان انگیزی با هم داشتن ولی این اواخر انگار همه چیز فرق کرده بود. همه چیز بینشون سکشوال شده بود، حتی یه دست گرفتن ساده توپارک برای جین ترن آن می شد و مجبور بودن یواشکی تو دستشویی یکی از کافه ها سکس کنن.
جین هر روز فانتزی ها و کینک هاش بیشتر میشد و خب البته که این برای تهیونگ به هیچ وجه خسته کننده نبود اما هربار باعث میشد پسر به این فکر کنه که تاثیر مورفینه که جین اینطوری هورنی شده؟ یا همیشه از اول بوده؟
" آیییی ... "
جین به سر عضوش گاز زد. از درد جیغ کشید.
" یه پسر خوب همیشه به حرف ددیش گوش میده مگه نه ؟ "
" مامان می دونه شبا میای رو تختم و باهام بازی می کنی ؟"
جین با شنیدن حرف تهیونگ پوزخند زد. حس کرد دوباره داره سفت میشه. دوست پسرش عوضی تر از اونی بود که مقابلش بخواد کم بیاره. درست برخلاف نامجون که هیچ وقت نمی ذاشت جین فانتزی هاشو باهاش انجام بده.
عضو تهیونگ رو تا ته تو دهنش فرو برد و بعد از سه تا مک محکمی که بهش زد، پسر با فشار تو دهنش خالی شد.
تهیونگ با دیدن اینکه جین کامش رو قورت داد از جاش بلند شد و صورت پسر رو تو دستاش گرفت. انگشت شستش رو تو دهنش کرد، جین به رسم عادت انگشتش رو مثل عضوش مکید.
تهیونگ با دیدن منظره ی رو به روش هیجان زده شد.
صداشو بچه گونه کرد و زیر گوش جین با لحن شهوتناک همیشگیش گفت:" فردا ددی نباید شیر بخوره، چون همین الان شیر خوشمزه ی منو تا قطره ی آخر خورده. "
جین از لذت نفسش بند اومد. سرشو عقب داد و با دهن باز تلاش میکرد تا اکسیژن بیشتری به ریه هاش وارد کنه.
امشب واقعا قرار بود طولانی ترین شب عمرش بشه.
تهیونگ رو از رو تخت بلند کرد و سمت پنجره بردتش. آباژور رو از کنار تخت برداشت و نزدیک تهیونگ گذاشت.
بعد از روشن کردنش تهیونگ رو به شیشه چسبوند و زیر گوشش زمزمه کرد:" امشب همه می بینن چه هرزه ای داره اینجا زندگی می کنه "
تهیونگ صورتشو برگردوند و با زبونش از چونه تا نوک بینی جین رو لیس زد :" جوری بفاکم بده که همه بفهمن هرزه ی کی ام ددی "
____________
با احساس تشنگی از رو تخت بلند شده بود. نتونسته بود امشب هم بخوابه. از وقتی که جیمین بهونه ی دیدن سریال مورد علاقش رو میاره و شب تا صبح رو، رو کاناپه سر می کنه، یونگی شب ها خواب نداره. ملحفه ی سرد و جای خالی کنارش خواب رو از سرش می پرونه.
وارد هال شد. میخواست بعد اینکه آب خورد بره کنار جیمین بشینه و بغلش کنه. تمام نبودن هاش رو امشب جبران کنه و یک دل سیر ببوستش. اما با خالی بودن کاناپه و صدای زیاد تلویزیون که چیزی جز تبلیغ پخش نمی کرد مواجه شد.
به آرومی صداش زد:" جیمین ؟.... بیب؟.... "
در حموم رو باز کرد اما اونجا هم نبود. توالت هم همینطور. خونه خالی از جیمین بود!
وسط هال ایستاد و سعی کرد تپش احمقانه ی قلبش رو آروم کنه. یک لحظه به سرش زد بره بالا پشت بوم اما همین که خواست از جاش تکون بخوره مچ پای جیمین از پشت کاناپه به چشمش خورد.
می دونست باید به سرعت از جاش تکون بخوره و بره سراغش اما پاهای لعنتیش قفل کرده بودن. نمی دونست باید چیکار کنه. فقط اینبار با صدای بلند فریاد کشید جیمین ؟
بالاخره بعد از تقریبا چند ثانیه انگار به خودش اومد. خودشو سمت کاناپه پرت کرد و با دیدن چشمای نیمه باز جیمین و دستای خونیش فقط تونست ترس و وحشتش رو داد بزنه.
صدای خس خسی که از لب های جیمین میومد ساکتش کرد.
فوران اشک هاش رو گونه ها و لرزش دست های سرد و عرق کرده ش، جیمین با دیدن این ها تو دلش به خودش لعنت فرستاد.
خدا این بار هم حرفش رو گوش نداد. سه ساعت قبل به خدا گفته وبد می خواد آخرین تصویری که از این دنیای مسخره و زندگی لعنتیش می بینه همون تصویری باشه که خودش انتخاب کرده. همون تصویر خنده ی از ته دل و چشمهای براق یونگی تو سالن سینما وقتی بعد از ظهر از دیدن یکی از فیلمای کمدی امسال بیرون اومده بودن!
بعد از خدا خواسته بود تا یونگی تا خود صبح بیدار نشه و جون دادنش رو نبینه. خواسته بود تا یونگی بیدار نشه و برای نجات دادنش تلاش نکنه.
اما حالا با دیدن دستای لرزون دوست پسرش که به سختی داشت با آمبولانس صحبت میکرد تو دلش برای آخرین بار تصمیم گرفت از خدا چیزی بخواد؛
و اونم اینکه نجاتش نده. بذاره این بار لااقل دیگه بمیره.
چون لعنت بهش جیمین فکر می کرد می تونه گذشته رو پشت سر بذاره اما انگار زیادی خودش رو دست بالا گرفته بود.
سلاااام بچه ها
راستش زیادی خوشم نمیاد بگم تا کامنت ها به این تعداد نرسه من اپ نمی کنم چون همیشه برای دل خودم فیک می نوشتم و همین که می دیدم عده ای میخونن و مهربونی هاشونو سمتم روونه می کنن خوشحالم میکرد. اما این سری میخوام ازتون که لطفا کامنت بذارین، اونایی که نذاشتن یا نمی ذارن این بار نظرشون، حسشون، پیش بینی هاشونو کامنت کنن برام تا این پارت های آخر رو زودتر آپ کنم
مرسی که همیشه بودین و هستین
سال خوبی داشته باشین الهی
YOU ARE READING
You Sadist [ NamJin, TaeJin ]
Fanfiction...من و نامجون لحظه های خوبی رو با هم گذروندیم. وقتایی که ساعت دو ونیم صبح می رفتم زیر پنجره ی اتاقش و نوربالا میزدم به این امید که بیدار باشه و ببینه خوشحال بودم. وقتایی که تا زمانی که خورشید طلوع کنه خط رودخونه رو میگرفتیم و با سرعت 120 توجاده تو...