جین: POV
هیچی حس نمی کنم!
وجودم پر از پوچی و تنهایی شده. هرجایی بین این روزها و شب ها بمیرم دیگه برام مهم نیست.
این قدرت سرطانه! این کاریه که سرطان باهات میکنه.
نه فقط سلول های بدنتو بلکه ذره ذره آرزو و رویاهاتو تو خودش فرو می بره و نابود میکنه.
هفته ی دیگه باید شمع تولد بیست و پنج سالگیمو فوت کنم ؟! اصلا تا اون موقع می تونم دووم بیارم؟
اونم وقتی که فهمیدم دوست پسرم که بیشتر از هر آدم دیگه ای تو این دنیا عاشقشم بهم تمام مدت دروغ می گفته ؟
من واقعا خسته شدم. دیگه حتی دلمم نمی خواد از رو تخت بلند شم. دیگه حتی برای روحیه دادن به خودم تصور شب هایی که می تونم با نامجون برم ماشین سواری و صدای موزیکو تا ته بلند کنم و دستاشو تو دستم بگیرم و اجازه بدم باد صبحگاهی صورتمو سرخ کنه؛ نمی کنم.
حس و حالی که دارم خیلی عجیبه. حتی دیگه از گریه کردن یونگی اونم وقتی که درست جلو چشمام نشسته و با بیچارگی تو بغل دوست پسرش هق هق میکنه، ناراحت نمیشم.
این هم باز یکی از قدرت های سرطانه و البته کاریه که کیم نامجون باهام کرد.
" سئوک جین اوپا ؟"
رونا در اتاقمو باز کرد. داشتم کتابی که جیمین برام آورده بود رو می خوندم.
" چیه ؟ "
" نامجون داره میاد اینجا "
اخم کردم:" چی ؟ کی داره میاد ؟ "
چشم غره رفت و دوباره تکرار کرد :" نامجون. دوست پسرت. یا شایدم باید بگم پسر رئیس جمهور؟"
به سختی از تخت بلند شدم.
" دیوونه شدی ؟ تو گفتی بیاد اینجا ؟"
به چارچوب در تکیه داد و دست به سینه شد. " اوپا! سه روز گذشته. به نظرت بس نیست ؟ کار بدی که نکرده که. خیانت کرده بهت ؟ بدون اینکه بهت بگه رفته کسیو دیده ؟ فقط بخاطر هر دلیلی که بوده نتونسته بهت بگه باباش کیه. همین. چیزی رو بینتون عوض نمی کنه که. "
" کار بدی نکرده؟ بهم دروغ گفته "
وسط حرفم پرید :" دروغ نگفته! فقط نگفته همین. نگفته که باباش رئیس جمهوره. نگفتن اسمش دروغ گفتن نمیشه جین "
اخم کردم و نزدیکش شدم. " میشه نصیحت کردنو بذاری کنار ؟ از کی تا حالا اونقدر بدبخت شدم که تو بیای بهم درس زندگی بدی ؟! برو پی زندگیت "
رونا خندید و خودشو به زور تو بغلم جا کرد :" اوپااااا وقتی بدبختیت تموم میشه که به حرفای من گوش بدی. هممم؟ "
از خودم جداش کردم و رفتم بیرون. " کمتر چرت و پرت بگو بچه "
دو قدم مونده به آشپزخونه برسم رونا با عجله دویید سمت در و قبل اینکه بپرسم داری چیکار میکنی نامجون با دسته گلی که تو دستش بود وارد شد.
بوی ادکلن مورد علاقمو با ورودش به خونه حس کردم. همونی که هر لحظه و هر شبی که تو آغوشش می خوابم سعی میکنم حفظش کنم.
" می تونم بیام ؟ "
پوزخند زدم:" همین الانشم اومدی. " رفتم تو آشپزخونه.
درد استخون و سرم داشت کلافم میکرد. " چیزی میخوری برات بریزم ؟ "
نامجون با تعجب پرسید :" با منی ؟ "
نگاش کردم. هنوز کنار در ایستاده بود. دسته گلو داده بود به رونا و جفتشون مثل احمقا سرپا ایستاده بودن.
از دیدن طرز ایستادن و چشمای ترسیدش خندم گرفت.
" میخوای همونطوری اونجا وایسی؟ "
" چی؟ نه ... نه.... "
رونا دستی به شونه های نامجون زد :" فقط مثل همیشت باش. "
بعد از گذاشتن گلها رو سینک ظرفشویی رونا رفت تو اتاقم و درو بست.
برای خودم شیر داغ کردم و از تارتی که یونگی شب قبل برام آورده بود دو اسلایس بریدم.
نامجون اومد تو آشپزخونه. " کمک نمی خوای ؟ "
یه دستمو تکیه دادم به کابینت و دست دیگمو به کمرم زدم. رو به نامجون گفتم :" خودم می تونم. "
از نگاه کردن بهم طفره می رفت.
" چرا نگام نمیکنی ؟ "
تعجب کرد :" هان ؟ "
" این رفتارت معذبم میکنه. مثل همیشه باش. "
" تو از دستم ناراحت نیستی یعنی ؟ "
چشمامو ریز کردم :" معلومه که ناراحتم. اونقدر که دلم میخواد همین الان همینجا اونقدر بزنمت که خون بالا بیاری. ولی فقط در همین حد. "
خندید. اخم کردم :" به چی میخندی ؟ "
" همین الان رسما گفتی در حد مرگ ازم ناراحتی. "
زیر گازو خاموش کردم تا شیر سر نره.
" انتظار نداشتی که از اینکه دو سال تموم بهم دروغ گفتی ناراحت نباشم؟ "
" من دروغ نگفتم بهت جین. فقط نگفتم که بابام کیه همین. "
" خدایاااا منطق تو و رونا عین همه! "
اومد نزدیکم و دستاشو دور کمرم حلقه کرد.
غر زدم:" برو اونور "
خودشو لوس کرد و حلقه ی دستاش دور کمرمو تنگ تر :" نمی خواممم. دلم برات تنگ شده بود. خبر داری اصلا؟ "
" تقصیر خودته. "
" ازم ناراحت نیستی دیگه ؟ "
" چرا. حتی می تونم بگم اعتمادم بهت کم شد"
کمی خودشو عقب کشید و تو چشمام خیره شد:" متاسفم. قول میدم جبران کنم"
" من هیچی ازت نمی دونم. هرچی که گفته بودی دروغ بود. "
صورتشو نزدیک صورتم کرد:" قول میدم همه رو برات کامل تعریف کنم. بدون اینکه چیزی از قلم بندازم. "
" به نفعته همین کارو کنی "
نگاشو بین چشما و لبم حرکت میداد. زیر لب زمزمه کرد :" قسم می خورم. " لبشو آروم رو لبم قرار داد و بوسه ی ملایمی زد. سرمو عقب بردم :" فعلا خبری نیست "
غر زد:" یعنی چی ؟ "
" انتطار نداری که همه چیز انقدر بی سر و صدا تموم بشه که ؟ هاان ؟ "
" حاضرم کلی سرم داد بیداد کنی حتی منو بزنی ولی اجازه بدی که داشته باشمت"
بهش چشم غره رفتم:" خب جناب کیم همه چیز طبق خواسته شما پیش نمیره. میتونی از سرطانم ممنون باشی که نجاتت داد "
" یاااا باز شروع نکن به چرت پرت گفتن "
چند لحظه نگاش کردم.
" چیه ؟ "
دستمو دور گردنش حلقه کردم و سرشو بین بازو و سینم قفل کردم. با شیطنت چندتا لگد آروم به شکمش زدم و گفتم :" به همین زودی پررو شدی باز مسخره ؟ "
رونا از اتاقم اومد بیرون :" وااااو کیم سئوک جین! اون اداهات فقط واسه ما بود ؟ "
******
" تو می دونستی بابات لایحه ی ممنوعیت ازدواج همجنسگرا ها رو تو مجلس مطرح کرده ؟ "
نامجون بی توجه بدون اینکه نگاشو از کتابی که داشت میخوند برداره سرشو تکون داد.
" این الان ینی آره می دونستم یا یعنی نه از کجا بدونم ؟ "
باز بدون اینکه نگام کنه زیرلب آروم گفت :" می دونستم "
پلکامو رو هم گذاشتم و سعی کردم نفس عمیقی بکشم تا عصبی نشم. اینکه نامجون به منی که دقیقا رو به روش نشستم و تو فاصله ی بیست سانتی ازش دارم باهاش صحبت میکنم و پاهام رو پاهاشه و همچنان بهم توجه نمیکنه و هرکوفتی که اونجا نوشته براش مهمتر از من و حرفامه داره حرصمو درمیاره.
با پام ضربه ای به کتاب تو دستش زدم. کتاب از دستش افتاد. " یاااا چته ؟ "
صدامو بالا بردم :" دارم باهات حرف میزنم. "
" منم دارم می شنوم. "
عصبی تر شدم. " وقتی دارم باهات حرف میزنم باید به من نگاه کنی "
پاهامو از رو پاش برداشت. کامل رو به روم قرار گرفت. " تو هم وقتی دارم کتاب میخونم نباید باهام حرف بزنی "
" تو همیشه داری کتاب میخونی! کی باید باهات حرف بزنم؟ هااان ؟ "
صداشو بالا برد. " همیشه کتاب میخونم چون باید امتحانای کوفتیمو قبول بشم. مثل تو نیستم که از صبح تا شب لش کنم منتظر الهام گرفتن باشم "
از رو مبل بلند شدم. نمی دونم بخاطر چه دلیل کوفتی ایه که انقدر حساس و عصبی شدم!؟ درست مثل وقتی که رونا ده یازده سالش بود دارم بهونه میگیرم. شاید به قول یونگی هنوز نتونستم از واقعیتی که راجع به نامجون فهمیدم بگذرم و هضمش کنم. شاید هم حق با هوسوک باشه، بخاطر شرایط بیماریم و داروهامه که افسرده و عصبی شدم.
بارونیمو از جا لباسی برداشتم و بی توجه به سوال پرسیدنای نامجون از خونه زدم بیرون. فکر کردم نبودنم تو خونه حتی برای یه ساعت شاید تنشی که این یه هفته بینمون زیاد شده رو کم رنگ کنه.
می خواستم به جیمین زنگ بزنم بگم بیاد همو ببینیم که یادم افتاد گوشیم تو خونه جا مونده.
راهمو کج کردم تا سمت کافه ی همیشگیم برم. کافه ی رو به روی کتاب فروشی که توش کار میکردم.
کاش می شد برگشت به همون روزا که تنها غصه و دغدغم رسیدن روزای انبار گردانی بود. کاش هنوز همونقدر انگیزه و علاقه داشتم.
فکرای مسخره ای که تنها همدم این روزام شده بودن تا رسیدن به کتاب فروشی منو رها نکردن. وقتی انعکاس تصویر خودم رو شیشه ی مغازه دیدم تازه اون لحظه بود که گذر زمان رو حس کردم.
یک ساعت و بیست دیقه پیاده روی تو این هوای سرد !!
به تصویر خودم زل زده بودم. به موهایی که همین امروز فردا باید قید لجبازی رو بزنم و قبل اینکه یه روز صبح از خواب بیدار شم و ببینم بالشتم پر از مو شده ، خودم با ماشین بتراشونمشون.
موهایی که یه روزی برای سالم نگه داشتنشون می رفتم کلی ماسک و شامپو میخریدم الان اونقدر شکننده و آسیب پذیر شدن که دیگه حتی نامجون هم جرئت نمیکنه دست بکشه روشون. از ترس اینکه مثل هر بار دیگه حجم زیادی از موهام لای انگشتاش گیر کنه، دیگه سرمو نوازش نمیکنه. ولی من حس دست گرم و نوازش های آرومشو به بوسه هایی که گاه و بیگاه رو سرم می شونه ترجیح میدم.
YOU ARE READING
You Sadist [ NamJin, TaeJin ]
Fanfic...من و نامجون لحظه های خوبی رو با هم گذروندیم. وقتایی که ساعت دو ونیم صبح می رفتم زیر پنجره ی اتاقش و نوربالا میزدم به این امید که بیدار باشه و ببینه خوشحال بودم. وقتایی که تا زمانی که خورشید طلوع کنه خط رودخونه رو میگرفتیم و با سرعت 120 توجاده تو...