عصبی پاهاشو رو زمین می کوبید و نوازش دلگرم کننده ی دست زن رو کمرش تاثیری تو آروم شدنش نداشت.
" مطمئنم داره از قصد این کارو باهام میکنه. مجبور کردنم به ازدواج بس نبود که الان باید تن به همچین کاری بدم؟ "
دوک هی نفس عمیقی کشید و از کنارش بلند شد.
" می فهمم خواسته ی مسخره ایه ولی کار دیگه ای از دستت بر میاد؟ "
نامجون اخم کرد و با صدایی که ناخوداگاه بلند شده بود گفت:" تو هم فکر میکنی بی عرضم؟ نمی تونم هیچ غلطی کنم تا از پسری که دوسش دارم محافظت کنم؟ همین دوری اجباری می دونی چقدر سخته؟ می فهمی وقتی عکساش به دستم می رسه که داره میخنده، داره دوباره صورتش مثل قبل میشه، که دوباره داره به دورهمی دوستاش برمی گرده ولی تو هیچ کدوم از لحظه هاش من نیستم کنارش ؛ چقدر دردناکه؟ میتونی تصور کنی وقتی می بینم دستش تو دستای یه پسر دیگست و داره بهش لبخند می زنه چقدر از خودم متنفر می شم؟ حالا باید بلند شم برم ایرلند جلوی خبرنگارا با یه دلجویی نمایشی مسخره تحقیرش کنم؟! دسته گل بدم بهش بگم متاسفم که کشورمون هوموفوبیکه و متاسفم که برای حمله ای که بهت شد نمیتونیم حمایتت کنیم چون پدر لعنتیم لایحه ی محدودیت رفتار همجنسگراها تو اماکن عمومی رو تصویب کرده! متاسفم که باید بیشتر از این تحقیرت کنم ... " آخرین جملش رو با بلند شدن و لگد زدن به میز چوبی وسط هال ادامه داد و از اتاق خارج شد.
دوک هی چتری هاش رو مرتب کرد و با خستگی صد ساله ای که تمام زندگیش داشت باهاش کنار میومد، از اتاق کار نامجون خارج شد. هرشب تو دلش دعا می کرد تا یه معجزه ای اتفاق بیفته و هردوشون بتونن از این زندگی جهنمی راحت شن.
دستاشو کنارش مشت کرد و زیر لب گفت:" کاش نامجون زودتر نقشش رو عملی کنه. "
***
دستی به موهای نمناک و درهم ریختش کشید. بی حال تر از اونی بود که بخواد مثل گذشته زمانش رو صرف مرتب کردن موهاش بذاره.
تهیونگ هنوز خواب بود و نمی دونست باید دقیقا کی بیدارش کنه تا به قرارش برسه!؟
آخرین ترک از پلی لیستی که چهار شب پیش با تهیونگ نشستن درستش کردن رو پلی کرد. هودی قرمز رنگ تهیونگ رو از زمین برداشت، جلوی بینیش گرفت و چشماشو بست. نفس عمیقی کشید. میخواست عطر تهیونگ یادش بمونه. میخواست همونطور که زمانی سعی داشت هر چیز مربوط به نامجون رو حفظ کنه تا بعد از مرگ افسوس نخوره، تمام خصوصیات و متعلقات تهیونگ رو هم از بر کنه. تا الان فهمیده بود که بازیگر مورد علاقه دوست پسرش بندیکت کامبربچه، سریال مورد علاقش The Umbrella academy عه، از سیت کام بدش نمیاد ولی اگه کسی پیشش از فرندز حرف بزنه نمی تونه خودشو کنترل کنه و نگه این یکی از اورریتد ترین و احمقانه ترین سیت کام های دنیاست. تو این مدت فهمیده بود تهیونگ برعکس نامجون زیاد علاقه ای به کتاب خوندن نداره ولی هیچ وقت نشده جین از کتابی، نویسنده ای حرف بزنه و تهیونگ نشناسه. خود تهیونگ گفته بود بیشتر داستان های صوتی و پادکست گوش میده چون فکر می کرد وقتی این همه زیبایی هست که ادم هر روزه می تونه ببینه چرا باید به چشماش زحمت بده تا یه سری از توالی کلمات رو دنبال کنه!
دوست پسرش ادم عجیبی نبود اما این روزها جین حس می کرد داره درموردش بیشتر و بیشتر کنجکاو میشه. روش داشت به شکل وسواس گونه ای حساس می شد. هر بار که می دید رونا داره به تهیونگ تیکه میندازه نمی تونست جلو خودشو بگیره و دخالت نکنه. شب هایی که تهیونگ پیشش می موند حتما باید خودش پا می شد و غذا درست می کرد حتی اگه تمام بدنش درد می کرد و یا تاثیر شیمی درمانی هنوز تو بدنش تازه بود. هیچ استثنایی قائل نمیشد! حتی مجبور بود خیلی وقتا به رونا باج بده تا چیزی از آشپزی کردنش به تهیونگ نگه چون اونوقت پسر کوچیکتر به هیچ عنوان قبول نمی کرد بره پیشش.
چیزی تو وجود تهیونگ بود که خیال جین رو راحت میکرد. اون ترس و اضطرابی که از بودن با نامجون با شرایط بیماریش داشت، هیچ وقت با تهیونگ حس نکرد. شاید چون می دونست درد مشترکی جفتشون دارن. شاید چون خودش تنها کسی نبود که تو رابطه داشت درد می کشید. نه درد روحی، نه درد روانی!
این واقعیت که تهیونگ هم مثل خودش روزهایی داره که با درد از خواب پا می شه، با درد وقتشو سپری می کنه، داروهای جدیدی که براش تجویز می کنن گاهی بهش نمی سازه و حالشو بد می کنه؛ شاید دونستن این وضعیت مشابهشون باعث می شد از بودن در کنارش آرامش بگیره.
جین همه جوره ممنون تهیونگ بود. ازش ممنون بود که سعی نمی کرد تا وجود نامجون و گذشته ای که با جین داشته رو نادیده بگیره. ازش ممنون بود که جین رو وادار نمی کرد تا حرفی از دلتنگیش و یا یاداوری خاطراتش با نامجون نزنه. اوایل خیلی شب ها ناخوداگاه جین یاد نامجون میفتاد و گریه می کرد. جلو اومدن تهیونگ و تو اغوش کشیدنش و شنیدن همه ی حرفا و دلتنگی هاش، باعث شد جین خیلی راحت تر از رابطه ی گذشته ش بگذره. چیزی که حتی جیمین هم بهش اشاره کرده بود. هفته ی پیش تو جشن تولد البرت بود که جین داشت به رقص شافل تهیونگ می خندید و جیمین کنارش نشست و گفت من و یونگی هر روز از خودمون می پرسیم که تهیونگ چیکار داره باهات میکنه که اینقدر زود نامجون رو فراموش کردی؟ جین پوزخند زد : فراموشش نکردم قرارم نیست فراموشش کنم. نامجون هنوز بخش بزرگی از زندگی و گذشتمه. تهیونگ هم اینو می دونه و بهم سخت نمی گیره.
جین تصمیم داشت برای تولد تهیونگ یه بلیط دو نفره برای هنگ کنک بگیره، جایی بود که تهیونگ همیشه اروزشو داشت بره. می خواست به تمام لوکیشن های فیلم های وونگ کار وای سر بزنه و عکس بگیره. اولین جایی که تو لیستش نوشته بود همون پله برقی ِ فیلم Fallen Angels بود.
آهنگ تموم شد و جین دوباره از اول پلی کرد.
" گاااااد... دیگه هیچ کدوم از آهنگای مورد علاقمو بهت معرفی نمیکنم"
هودی رو پرت کرد سمتش :" تو غلط می کنی " دستای سردشو رو بازوهای برهنه ی تهیونگ گذاشت و مجبورش کرد به پشت بشه.
" یخ کردممممم "
پاهاشو دو طرف تهیونگ گذاشت و رو شکمش نشست. کف دستاشو محکم به سینه ی دوست پسرش زد :" چرا نباید دیگه اهنگ بهم معرفی کنی اونوقت ؟ "
چشمای تهیونگ هنوز بسته بود. جین با علاقه و تحسین داشت به پوست برنزه و عضلات سینه و شکم تهیونگ نگاه میکرد.
" معلوم نیست؟ همیشه هر آهنگی که بهت معرفی کردم عنش دراومد. از بس همیشه پخشش می کردی. اخرم مجبور می شدم از لیستم حذفش کنم "
جین سیلی آرومی به صورت پف کرده ی تهیونگ زد. " بدجنس "
تهیونگ دستاشو رو کمر جین گذاشت و نفس های عمیقی کشید.
" همممم... چرا بهم گوش نمیدی؟ مگه نگفتم نباید صبحا بری حموم؟ هوا سرده یخ می کنی "
جین رو صورت دوست پسرش خم شد. چشمای تهیونگ هنوز بسته بود.
" اون وقت چطوره صبر کنم با هم بریم ؟ "
" اوه پس دلت یه سکس هات تو حموم هم می خواد؟ "
" کم چرت بگو. "
تهیونگ دستاشو دور کمر جین محکم کرد و پاهاشونو بهم قفل کرد.
جین تقلا کرد. " گشنمههه "
" خببب ...؟ "
" ولم کن برم یه چیزی بخورم "
تهیونگ بالاخره چشماشو باز کرد و با لحن شهوتناکی گفت :" می تونی همونی رو بخوری که دیشب خوردی "
جین خندش گرفت.
" حرفی ندارم ولی اگه وسط خوردنم رونا بیاد اونوقت... "
تهیونگ با یاداوری اتفاق دیشب دندوناشو بهم فشار داد:" فقط چون خواهرته هیچی بهش نمی گم "
" نبایدم چیزی بگی. "
" ولی می دونی که مثل جیمین نیستم "
جین از روش بلند شد:" منم مثل یونگی نیستم. پس نمی ذارم هیچ وقت چیزی بینتون بشه"
پسر نتونست ذوق ردگیشو مخفی کنه:" اووووه ینی الان مورد حمایت دوست پسرم قرار گرفتم؟ کم کم دارم به خدا ایمان میارم "
" دیوونه "
YOU ARE READING
You Sadist [ NamJin, TaeJin ]
Fanfiction...من و نامجون لحظه های خوبی رو با هم گذروندیم. وقتایی که ساعت دو ونیم صبح می رفتم زیر پنجره ی اتاقش و نوربالا میزدم به این امید که بیدار باشه و ببینه خوشحال بودم. وقتایی که تا زمانی که خورشید طلوع کنه خط رودخونه رو میگرفتیم و با سرعت 120 توجاده تو...