Part 17

282 69 38
                                    


ساعت نزدیکای یازده و نیم بود که از تهیونگ جدا شد. هرچی پسر اصرار داشت جینو تا دم خونه برسونه اما جین نمیخواست به هر دلیلی که بود نامجون ، اونا رو با هم ببینه.

کلیدو به آرومی داخل قفل چرخوند و وارد سوییتش شد.

" هیچ معلومه کجا بودی ؟ "

با دیدن یونگی و جیمین و رونا هنگ کرد! با چشماش دنبال نامجون گشت. با پیدا کردنش تو چارچوب در اتاق خطاب بهش گفت :" می دونستی نیازی به این شلوغ کاری نبود !؟ "

نامجون سمتش اومد :" من نگرانت شده بودم "

یونگی سر تا پاشو با دقت برانداز کرد :" موهات نم داره. حتما چتر باز یادت رفته بود. حواست هست تو الان باید خیلی مراقب خودت باشی ؟ هاان ؟ وقت این بچه بازیات نیست "

جین پوزخند زد و زیر لب تکرار کرد " بچه بازی "

بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه سرشو پایین انداخت و وارد اتاقش شد.
کلافه بود! هم بخاطر اینکه حس عذاب وجدان می کرد نه بخاطر دیدن تهیونگ و وقت گذروندن تو کافه باهاش بلکه بخاطر احساس خوشایندی که بودن باهاش بهش دست می داد؛ و هم بخاطر نگرانی های بیش از حد نامجون و یونگی که انگار کم کم جین رو دیگه نمی دیدن بلکه فقط تصور یه پسر بیمار و ضعیف رو ازش داشتن.

کمی بعد نامجون وارد اتاق شد. درو به آرومی پشت سرش بست و با نگرانی دستاشو دور صورت سرد و رنگ پریده ی جین قاب کرد.

" کجا بودی این همه مدت ؟ "
جین از نگاه کردن به چشمای نامجون خودداری می کرد.
" رفته بودم کافه "

" خدایااا من واقعا متاسفم ! نمی خوام تو بهت آسیبی برسه. می دونم زیاده روی کردم ولی منو که می شناسی ، وقتی جوابمو ندادی فریک زدم نکنه جایی حالت بد شده باشه افتاده باشی "

جین حرفشو قطع کرد. وقتی تمام اون مدت داشت با پسری که تازه دیده بودتش حرف می زد و می خندید ، نامجون داشت از نگرانی خفه می شد. احساس گناه می کرد. بیشتر از اون نمی تونست نزدیک دوست پسرش بمونه .

دستای نامجونو از صورتش برداشت و دو سه قدم ازش فاصله گرفت.

" نامجون! من هنوز همونی ام که بودم. من هنوز همون جینی ام که قبل از اینکه سرطان بگیره تا 5 صبح کوچه پس کوچه ها رو پیاده متر می کرد. این سرطان کوفتی چیزی رو تغییر نداده. "

" می دونم جین. می دونم فقط نمی تونم... "

جین نفسشو با کلافگی بیرون داد:" پس اگه می دونی برو بیرون می خوام دوش بگیرم "

نامجون چیزی نگفت و چند لحظه تو سکوت و با گیجی به حال پریشون جین نگاه کرد.

از اتاق بیرون رفت. ولی قبل اینکه درو ببنده آروم پرسید :" برات شیر گرم کنم ؟ "

جین بدون اینکه برگرده جواب داد :" نمی خواد "






نیمه های شب بود که نامجون از شدت سرما بیدار شد. جین عادت داشت شبا پنجره ها رو باز بذاره، هرچند که نامجون مشکلی نداشت تا وقتی که پتو از روش رد نشه.

پلکاشو به زور از هم فاصله داد. برای ارائه ی دو روز بعدش تا دیر وقت بیدار مونده بود.
نور چراغ مطالعه تو چشمش زد. ابروهاشو در هم برد و چشماشو تنگ کرد.

صدای دو رگه و خش دار جین رو از تو هال شنید.
تعجب کرد این وقت شب داره با کی حرف میزنه؟ چون معمولا اصلا عادت نداشت با تلفن حرف بزنه چه برسه به این وقت شب!

ساعتو چک کرد، دقیقا 4:08 دیقه ی صبح بود. از تخت بلند شد و پنجره رو بست. نگاش به میز تحریز افتاد. احتمالا جین اصلا نخوابیده بود چون تمام میز پر شده بود از کاغذ و مقواهایی که با زغال و مداد کنته روشون اتود زده شده بود. از سر کنجکاوی چندتایی رو نگاه کرد و با دیدن چهره ی غرق در خواب خودش و پوزیشنی که همیشه موقع رفرنس دراوردن پیدا می کنه ، لبخند زد.

صدای حرف زدن جین حتی یه لحظه هم قطع نشده بود و حالا صدای ریز ریز خندیدن هاش هم اضافه شده بود.

از اتاق خارج شد. سالن و آشپزخونه تو تاریکی فرو رفته بودن!

صدای جین از جایی نزدیک حمام میومد. قدماشو به سمتش کج کرد.

" بعدش مجبور شدم یه مدت برم با برادرم زندگی کنم..... می دونم ولی بعدش دیگه برام مهم نبود. "

از پشت ستون داشت جینو یواشکی نگاه میکرد. اینکه چطور داشت می خندید و طبق عادت همیشگیش ( که از بعد از برگشتشون به هم دیگه ندید جین انجامش بده ) از هیجان با پاهاش ریتم آرومی رو زمین گرفته بود.

" بیشتر از زنش ترسیدم. دختره مثل وحشیا افتاده بود دنبالم. دیگه به خودم قول دادم سراغ مردای سن بالا نرم. "

اون کی بود که جین داشت اینا رو براش تعریف می کرد؟ اونم وقتی که نامجون تا به حال همچین چیزی رو ازش نشنیده بود! حتی اگه یه دوست هم باشه این وقت شب ؟!!

" راستی یادم نرفته که هنوز قلاب بافیتو نشونم ندادی! این سری باید نشونم بدی "

" بچه نشو اتفاقا همیشه دوست داشتم یاد بگیرم برای خودم یه کاردیگان ببافم. "

" مسخره!... پس باید با هم بریم کاموا رو بخریم. به تو اعتباری نیست باز بخوای مسخرم کنی "

نامجون بیشتر از اون نتونست تحمل کنه. در حالیکه سعی داشت خودشو خونسرد نشون بده و در عین حال پیش داوری نکنه با لحنی که بی اراده سرد و خشن شده بود پرسید :" با کی داری حرف می زنی ؟ "

از حالت برگشتن جین و صورت شوکه شده ش نتونست بیشتر از اون خودشو آروم کنه که یه دوست معمولی پشت خطه. با عجله سمتش رفت و گوشیو بدون اینکه قصدشو داشته باشه از دست جین کشید و با لحن بدتری گفت:" کیه که ساعت چهار صبح داری باهاش بگو بخند می کنی ؟ "

جین سعی کرد گوشیو از دستش بگیره ولی صدای پشت خط جفتشونو متوقف کرد.

" اممم... متاسفم تقصیر من بود. نمی خواستم بیدارتون کنم "

نامجون گوشیو دم گوشش گرفت :" شما ؟ "

" اوه! من تهیونگم. شما باید نامجون باشین ؟ "

نامجون مشکوکانه به جین نگاه کرد.

" جین کلی ازتون برام تعریف کرده. راستش الان من نیویرکم و بخاطر اختلاف ساعت و این حرفا مجبور شدم به دوست پسرت زنگ بزنم و ازش یه راهنمایی بخوام. ولی خب سرمون به چیزای حاشیه ای گرم شد و زمان از دستمون رفت. "

شنیدن لفظ دوست پسر از زبون اون پسر خوش صدا که تازه امشب برای اولین بار داشت اسمشو می شنید رگه های گرما بخشی رو به قلب نامجون اضافه کرد.

تهیونگ دوباره ادامه داد :" اممم نمی خوام برداشت بدی کنی بخاطر همین میگم که برای چی به کمک جین نیاز داشتم. راستش فردا تولد دوست دخترمه و میخواستم غاقلگیرش کنم و اینطوری شد که زنگ زدم به جین "

جین با شنیدن حرفای تهیونگ که به سختی از پشت تلفن صداش به گوش می رسید خندش گرفت! دوست دختر؟ این پسر واقعا دیوونه ست. اما خب حداقل دروغش کمک می کنه تا نامجون پاپیچ این قضیه نشه.

با فهمیدن اینکه تهیونگ حواسش هست و موضوع رو خوب داره جمع می کنه با بی تفاوتی از کنار نامجون گذشت و برگشت تو اتاق.

چند لحظه بعد نامجون برگشت.

" چطور تا الان چیزی از این دوستت نگفته بودی ؟ "

جین سر خودشو به کاغذ های طراحیش گرم کرد. وانمود کرد داره طرح می زنه.

نامجون کنارش ایستاد و دستاشو از دور شونه هاش رد کرد و به لبه ی میز چوبی تکیه داد. ناخوداگاه تصمیم داشت با این ژست ، مالکیت خودشو نسبت به جین نشون بده. میمدن بود جین هم به خوبی منظورشو می فهمه.

" نشنیدی چی گفتم ؟ "

جین بدون اینکه سرشو بالا بگیره گفت :" چیز خاصی نبود که بخوام راجبش حرف بزنم "

نامجون با شک پرسید :" چیز خاصی نبود و اینطوری داشتی باهاش بگو بخند می کردی ؟ اونم ساعت 4 صبح بهش کمک کنی دوست دخترشو سورپرایز کنه؟ "

جین با بی تفاوتی زیر لب اهمی کرد و به طرح زدن مشغول شد.

" چیزایی که داشتی بهش می گفتی.... راجب اون مرده ... چرا تا حالا اونا رو بهم نگفته بودی ؟ "

جین صندلیشو چرخوند و رو به روی نامجون قرار گرفت.

" چون اونم چیز خاصی نبود. "
نامجون داشت صبرشو از دست میداد.
علاوه بر دستاش که می لرزیدن حس کرد وزنش به حدی سنگین شده که نمی تونه ایستادنشو تحمل کنه.

" منو دست ننداز جین. صبرم داره تموم میشه "

جین با چهره ی بی حالتی که ازش بعید بود شونه هاشو بالا انداخت و گفت :" باور کن عشقم! اگه به اندازه ی اینکه بابام رئیس جمهور یه مملکته مهم بود حتما بهت می گفتمشون. "
پوزخندی به چهره ی برافروخته ی نامجون زد و از صندلیش بلند شد.

با صدای فریاد نامجون جلوی در ایستاد.

" هنوزم می خوای اون اتفاقو به رخم بکشی ؟ فکر نمی کردم انقدر بچه باشی "

جین برگشت و با نفرت کم سابقه ای به دوست پسرش زل زد و گفت :" هر فکری که راجبم داریو بکن تو کونت عوضی "

سر نامجون سوت کشید. قبل اینکه جین بتونه پاشو از اتاق بیرون بذاره سمتش رفت و مچشو گرفت و کوبیدتش به دیوار.

" چی گفتی ؟ "

اشک های جین صورتشو پر کرده بودن. توقع دیدن همچین صحه ای رو نداشتو مخصوصا وقتی که عملا هیچ کار اشتباهی نکرده بود.

گاردشو پایین آورد و دستاشو قاب صورت جین کرد.

نالید:" چرا داری گریه می کنی؟ جین ؟ چت شده؟ " سروش رو شونه های جین گذاشت و خودش هم به اشک هاش اجازه ی جاری شدن داد.

" چرا اینطوری می کنی با خودمون؟ ما که با هم خوبیم. مشکلی نداریم. چرا انقدر همه چیزو سخت می کنی ؟"

" چون قراره همه چی بینمون تموم شه "

سرشو با تعجب و استرس بالا آورد :" کی گفته؟ چرا باید تموم کنیم آخه ؟ "

" تو نمی فهمی واقعا؟ رابطه ی بین ما به هیچ جا قرار نیست برسه. بابات محاله اجازه بده تو با یه پسر زندگی کنی. بابات.... اون برای امثال ما مثل یه هیولا می مونه. "

نامجون صورت پسر بزرگترو نوازش کرد و لباشو بوسید.

" بابام می تونه بره به جهنم. من فقط تو رو می خوام. نمی تونم اینطوری بودنمونو ببینم جین. لطفا.... بیا مثل قبل باشیم. مثل اون روزایی که فکر می کردیم دنیا برا ماست. بیا مثل قدیما بریم ماشین سواری. هان؟ "
جین گریه هاش شدید تر شد. از افکاری که تو سرش رژه می رفتن خسته شده بود. تنها وقتی که میتونست خودش و این موقعیتی که توش هست رو فراموش کنه، زمانایی بود که با تهیونگ حرف می زد. اون پسر مثل یه پیشگو می تونست نگرانی هاشو بفهمه و بهترین راه حل ها رو برای خلاصی ازشون پیشنهاد می کرد.

نامجون ، جینو بغل کرد و به سمت تخت کشوندتش.

" بیا فعلا بخوابیم. فردا می تونی نگرانی هاتو بهم بگی و با هم یه فکری براشون می کنیم خوبه؟ "

جین با لبه ی آستینش اشکاشو پاک کرد و سرشو تکون داد.
نامجون بوسه ی آرومی به سرش گذاشت و پتو رو روش کشید. خودشم کنارش رفت و با حلقه کردن دستاشو دور کمر باریک جین و مخفی کردن صورتش تو گردن خوشبو پسر چشماشو بست و سعی کرد بدون فکر کردن به رابطه ی جین و اون دوستش، تهیونگ ، بخوابه.



سلام به همگی
اول مرسی از صبرتون برای آپ شدن داستان ولی تعداد کامنت ها واقعا انگیزه بخش نیست جز دو سه نفر بقیه هیچ کامنتی نمی ذارن و این یه کم ناراحت کننده ست 🥲
امیدوارم این سری با کامنت هایی که میذارین بهم انگیزه ی بیشتری بدین ^^

You Sadist [ NamJin, TaeJin ]Where stories live. Discover now