جین : POV
لحظه های خوبی رو با هم گذروندیم. وقتایی که پیشم بود خوشحال ترین ورژن خودم بودم. وقتایی که آخرین نخ سیگار رو از پاکت بیرون می کشیدم و بهم چشم غره می رفت و تهدیدم می کرد نباید انقدر سیگار بکشم خوشحال بودم ؛ وقتی بعد از پکی که به سیگار می زدم اونو از لای انگشتام می گرفت و یه پک عمیق تر می زد خوشحال تر می شدم.
اولین باری که دیدمش بهار بود. تو شهری که هستیم کم پیش میاد آدمای شبیه خودمون پیدا شه. فقط چند صدم درصد ممکنه که تعداد تمام کره ای ها تو Derry ( شهری در ایرلند ) به صد نفر برسه! تو کل هفت سالی که اینجام تعداد اعضای انجمن دانشجوهای کره ای به ده نفر هم نرسیده و نامجون آخرین و هفتمین کره ای بود که تو این مدت باهاش برخورد کردم.
اون روز یه پسر نوزده ساله ی گیج و ترسیده پا تو کتاب فروشیم گذاشت. چشمای ترسیده ش کل قفسه ها رو با استرس می پایید و هر چند ثانیه یک بار لباشو خیس می کرد و نفس عمیق میکشید. دفترچه ی چرمِ قهوه ای رنگش رو محکم بغل گرفته بود و بعد از نیم ساعت همچنان دنبال لیست کتاب هاش می گشت.
رفتم پیشش و به آرومی ازش پرسیدم مشکل چیه ؟ از اینکه می دید دارم کره ای حرف می زنم چشماش برق زدن و لپاش گل انداختن. دفترشو بهم داد و با هیجان گفت باورش نمیشه یه کره ای رو تو این شهر کوچیک تونسته پیدا کنه. به لیست کتاب هاش نگاه انداختم. لبخند زدم و پرسیدم رشتت ادبیاته؟
سر تکون داد و لبخند زد. چال گونه اش از اون به بعد تا همین یه ماه پیش تبدیل شده بود به دلخوشی بزرگ زندگیم. می خواستم همه کاری کنم تا چال گونش هیچ وقت از صورتش محو نشه.
اون روز از شیش کتابی که تو لیستش نوشته شده بود چهارتاش رو براش بردم. دو تای دیگه رو با اینکه تو انبار موجود بود اما گفتم تموم کردیم. ازش شماره خواستم تا هر وقت برام آوردن بهش زنگ بزنم. شماره شو داد و همون شب اولین پیام بینمون رد و بدل شد. به همین سادگی و بعد از اون هر روز و هر شب یا همو می دیدیم و یا با هم حرف می زدیم و چت می کردیم.
نامجون اولین پسر زندگیم نبود. اما من براش اولین بودم.
تقریبا از وقتی خودمو شناختم فهیدم که هیچ وقت نمی تونم جذب دخترها بشم. حتی اگه قرار باشه به اصرار مامانم با یکی ازدواج کنم هیچ وقت قرار نیست باهاش بخوابم. اما نامجون قبل از من با سه چهارتا دختر قرار گذاشته بود. حتی روزی که ازش خواستم باهام قرار بذاره با دوست دخترش رفته بودیم کاور آرتیست های خیابونی از آهنگای U2 ( گروه راک ایرلندی که تو سال 1976 تو دوبلین لندن شروع به کار کردن ) رو ببینیم.
استلا دو سه قدم جلوتر از ما داشت با دوستش راه می رفت که یه دفعه ای بهش گفتم :" ازت خوشم میاد. " جا خورد. چیزی نگفت تا دوباره خودم گفتم :" میخوام باهات قرار بذارم. " دوست داشتم جمله رو همین جا تموم کنم ولی وقتی چشمای گرد شدش رو دیدم با تردید ادامه دادم :" البته اگه بخوای "
یه ذره من من کرد تا استلا برگشت سمتش و دستشو کشید برد. تا آخر اون روز از نگاه کردن بهم طفره می رفت. کنارم معذب شده بود. باهام حرف نمیزد و کل مدت مجبور بودم سرمو با دوست استلا که اسمش یادم نمیاد گرم کنم. وقتی سوار ماشین دختره شدیم هم سکوت کرد. چیزی نگفت. جلو کتاب فروشی پیاده شدم. نگام نمی کرد و به جلو خیره شده بود.
اهمیتی نمی دادم. اولین باری نبود که از یه پسر خوشم میومد و وقتی بهش می گفتم اینطوری رفتار میکرد. بارها شده بود طرف حتی یکی دوتا مشت حوالم میکرد. چون نامجون اولین پسر زندگیم نبود این رفتاراش رو درک می کردم. اون شب وقتی با یونگی و رونا داشتیم سیت کام می دیدیم قبول کرده بودم که دیگه قرار نیست نامجون رو ببینم یا باهاش حرف بزنم. حتی فکرشم نمی کردم که ساعت 5 صبح زنگ بزنه و گریه کنه. بگه متاسفه و نمی خواسته اونطوری واکنش بده و در نهایت هم بگه هیچ ایده ای نداره ولی اونم ازم خوشش میاد و دوست داره یه فرصت بهمون بده.
بعدها خودش بهم گفت اون لحظه فکرشم نمیکرد رابطمون به هفته ی دوم بکشه. برخلاف تصورات نامجون روز سوم آشناییمون همو بوسیدیم و روز پنجم با هم خوابیدیم. و بعد از اون بود که رابطمون هم برای من و هم برای اون چیزی جدی تر از یه فرصت و تجربه شد.
دو ماه قبل از تولد بیست سالگیش من شمع های بیست و چهارسالگیمو فوت کردم. نامجون و یونگی و جیمین برام یه جشن کوچیک گرفته بودن و از رونا خواسته بودن تا اون روز سرمو گرم بچه بازیاش کنه. رونا از بچگیش راز نگهدار افتضاحی بود. بخاطر همینم دو ساعت بعد از اینکه منو به زور با خودش کشوند گالری هنرهای پست مدرن خسته شد و اعتراف کرد که تمام این تابلوهای کسل کننده رو باید بخاطر من تحمل کنه چون دوست پسرم قراره سورپرایزم کنه!
البته که وقتی ساعت شیش عصر وارد خونه شدم و با شنیدن موزیک و دیدن لبخند و چشمای ذوق زده ی اون سه نفر به روی خودم نیاوردم و با مهارت زیاد خودمو شکه نشون دادم.
من و نامجون لحظه های خوبی رو با هم گذروندیم. وقتایی که ساعت دو ونیم صبح می رفتم زیر پنجره ی اتاقش و نوربالا میزدم به این امید که بیدار باشه و ببینه خوشحال بودم. وقتایی که تا زمانی که خورشید طلوع کنه خط رودخونه رو میگرفتیم و با سرعت 120 توجاده تو دل تاریکی می روندیم خوشحال بودم.
وقتی تو ایستگاه های پمپ بنزین نگه می داشتیم و میرفتیم سیگار و ویسکی میخریدیم ، می شستیم تو ماشین و صدای موزیکو تا ته زیاد می کردیم ، وقتایی که با هم سر اینکه کدوم بند و گروه بهترن کل کل می کردیم و آخرش کارمون به متل های ارزون قیمت و قدیمی بین راهی ختم میشد و تا خود صبح سکس می کردیم خوشحال ترین ورژن خودم بودم.
این یک ماه نامجونی دیگه نیست که صبحا بهم تکست بده ، ساعت دو نیمه شب برام موزیکی بفرسته که درحال گوش دادنش بوده، و یا شبایی که فرداش امتحان داره و نمی تونه از خوابگاه بزنه بیرون با هم تو zoom فیلم ببینیم.
این یک ماه باز برگشتم به همونی که بودم. یونگی می گه آدم تاکسیکی ام. رونا می گه حیف شد! نامجون تنها دوست پسرت بود که ازش خوشم میومد.
جیمین سعی میکنه از صحبت کردن راجع به دوستش جلو من طفره بره. حتی یکم هم باهام سرسنگین شده.
ولی اهمیتی نمیدم. برام مهم نیست کی چی می گه یا کی چطوری رفتار می کنه.
دیگه وقتش شده بود که نامجون رو از زندگیم دور کنم.
باید اینکارو می کردم. وگرنه تا ابد خودمو نمی بخشیدم!
YOU ARE READING
You Sadist [ NamJin, TaeJin ]
Fanfic...من و نامجون لحظه های خوبی رو با هم گذروندیم. وقتایی که ساعت دو ونیم صبح می رفتم زیر پنجره ی اتاقش و نوربالا میزدم به این امید که بیدار باشه و ببینه خوشحال بودم. وقتایی که تا زمانی که خورشید طلوع کنه خط رودخونه رو میگرفتیم و با سرعت 120 توجاده تو...