Part 21

251 63 22
                                    

چهار زانو پشت میز کوتاهی که رو زمین قرار گرفته بود و روش انواع غذاهای دریایی قرار داشت نشسته بود.
دختر مقابلش مدام بهش نگاه می کرد تا شاید نامجون جواب یکی از نگاه هاشو بهش بده.
پدراشون میز کناری نشسته بودن و علاوه بر نگاه های خیره ی دختر، باید تاب نگاه های ترسناک پدرشو هم می داد.
دختر گلوشو صاف کرد و بالاخره تسلیم این سکوت شد.
" تازه رسیدی کره ؟ "

سرشو بالا برد و به جز ثانیه ای نگاه گذرا ، به دختر نگاه نکرد. گلوش خشک شده بود.
قبل از جواب دادن چند قطره ای از لیوان سر کشید.
" یه چند وقتی میشه " بعد تو دلش به این جواب پوزخند زد. چند وقت ؟ یک ماه و یازده روز از آخرین باری که جین رو دیده می گذره اونوقت چطور تونست خیلی عادی جواب بده چند وقت ؟

دختر سری تکون داد و دوباره سکوت کرد.

میخواست از جاش بلند بشه و در چوبی رو باز کنه و بدون اینکه وقتی صرف پوشیدن کفشهاش کنه، فقط بدوه. اونقدر که دست هیچ کس نتونه بهش برسه. حتی جین!
از خودش متنفر بود. از اینکه چطوری همه چیز رو ساده در نطر می گرفت و خوش خیالانه فکر می کرد حالا که پدرش اجازه داده تو رشته و کشوری که دوست داره تحصیل کنه، دیگه قرار نیست بهش سخت بگیرن. در واقع خیالش از این راحت بود که خانوادش اونو واقعا دور انداختن! ولی مثل اینکه اینطور نبود.

نامجون هرکاری هم می کرد نمی تونست از خانوادش جدا بشه حتی نمی تونست اون ها رو دور بندازه.
نسبت های فامیلی و روابط خانوادگی همه و همه مثل یک طناب پوسیده و محکم دور گردنش حلقه زده بودن و از اولین روزهایی که فهمید با همه ی اعضای خانوادش فرق داره ، گره طناب محکمتر دورش پیچیده میشد.

سر بلند کرد تا با نوشیدن دوباره ی چند جرعه آب افکار مزاحم و تلخش دست از سرش بردارن. اما با تلاقی کردن نگاهش با نگه خشمگین و تهدیدوارانه ی پدرش قصد دیگه زا نوشیدن آب کرد.

فقط می خواست این نمایش مضحک خیلی زود تموم بشه.

به اجبار لب هاشو از هم فاصله داد تا کلیشه ای ترین جمله ی هر قرار از پیش تعیین شده ای رو بپرسه.

" منو کی بهتون معرفی کرد؟ "

دختر به وضوح جا خورد!
از دیدن واکنش ناخوداگاهش نامجون فهمید این سری هم مثل دفعات قبلی نتونسته سر صحبت رو درست باز کنه.

" پدرم "

خیلی کوتاه جواب داد. از همین جواب کوتاه نامحون امیدوار شد که شاید اون دختر هم به اجبار سر این میز نشسته.

" شما اصلا قصد ازدواج دارین ؟ "
دختر باز تعجب کرد. نمی دونست واقعا مجبوره به این سوال ها جواب بده و یا باز باید مثل عادت همیشگیش با خنده و زدن موهاش پشت گوشش بحثو عوض کنه.

" اممم "

نامجون کمی خم شد. سطح امیدواریش رفته بود بالا و به حرفی که قبل اومدن اینجا از زبون پدرش شنید اصلا توجه نمی کرد.

از ته قلب آرزو میکرد که اون دختری که حتی اسمشم نمی دونه و فراموش کرده ، هم وضعیتی مشابه وضعیت خودش داشته باشه.

" به نظرم بالاخره به سنی رسیدیم که باید ازدواج کنیم "

نامجون مکث کرد و بعد از نگاه سردی که به دختر تحویل داد خودشو عقب کشید.

دوباره سکوت! انگار این جلسه ی معارفه تمامش به سکوت باید سپری بشه.
اگه فقط به جای این دختر جین مقابلش نشسته بود گذر 50 دیقه ای زمان به اندازه ی پنج دیقه حس میشد.
اگه جین جای این دختر بود، نامجون حتی یک لحظه هم ساکت نمی شد.
جین.... جین.... با یادآوری آخرین عکسی که ازش دید قلبش تیر کشید. با اینکه به خودش قول داد که دیگه سر راهش سبز نشه ولی نمی تونست خودشو از دلتنگ شدن برای بغل گرفتن و لمس موهایی که یه زمانی تو گذشته ی خیلی نزدیک بلند بودن، منع کنه.


با شنیدن صدای مردونه ای یاد وخاطره ی جین رو به گوشه ای قلب و ذهنش سپرد و سرشو بلند کرد.

پدرش با تظاهر متقلبانه ای لبخند می زد و گفت :" دیگه به نظرم باقی حرفا باشه برای مراسم عروسی "

نامجون با وحشت به دختر و بعد به پدرش نگاه کرد.

بر خلاف نامجون دختر فقط با چشمهایی غمبار لبخند محوی رو لبش نشوند و سکوت کرد.


_______

با استرس پرسید:" بذار برم همون هتل. اینطوری هر روز هرشب خونتون باشم بالاخره بابات یه چیزی بو می بره "

یونگی بی توجه به نگرانی های جیمین وارد کتاب فروشی شد.
" استرس چی رو داری اخه؟ دو ماه فقط! بهش گفتم خونوادت ایرلندن تو بخاطر اینکه می خواستی آب و هوات عوض شه اومدی. "

برگشت تا نیم نگاهی به دوست پسرش بندازه. جیمین چشمای نگرانش رو دور تا دور مغازه می چرخوند و لبشو می جویید.

دستشو تو دستش گرفت.
" جیمینا... تا الان که بابام این داستانو باور کرده ، بعدشم تا چشم رو هم بذاری زود می گذره. "

" همینش بده! همین که داستانی که سر هم کردی رو باور کرده! "

یونگی دستشو ول کرد و کتابی که دنبالش بود رو از قفسه برداشت.
" بازم میگم بیخودی داری فریک می زنی "
و بی توجه به جیمین دنبال باقی کتاب هایی که جین بهش گفته بود بخره رفت.

جیمین آه بلندی کشید و موهاشو بهم ریخت. بدون اینکه بهش خبر بده از مغازه زد بیرون.
می فهمید شرایط به هیچ وجه برای یونگی راحت نیست. می دونست وقتی عزیز ترین آدم زندگیت تو یه قدمی مرگ باشه چه حس و حالی پیدا میکنی. ولی نمی تونست بفهمه همه  ی اینا تا این حد باعث تغییر یونگی شدن؟!

یونگی همونی بود که بعد از فوت پدرش در عین بی کسی و تنهایی ببهش تکیه کرد و تصمیم گرفت آیندش رو باهاش رقم بزنه.
ولی الان تنها چیزی که از یونگی عایدش میشه جسم تو خالی و قلب دردناک و ذهن مشغولشه.

به اولین تقاطع رسید که یونگی بهش زنگ زد.
" چت شده جیمین ؟ کجا رفتی ؟ "

سعی کرد به صدای بلند و لحن طلبکارانه ی دوست پسرش توجهی نکنه.
" حالم خوب نبود اومدم هوا بخورم "
" هواتو خوردی یه ربع دیگه بیا همین جا. با هم برگردیم "

" نمیخواد. من خودم بعدا میام "

صدای کلافه و خسته ی یونگی به گوشش رسید.
" من باهات شوخی دارم ؟ میگم یه ربع دیگه میای همین جا. از این بچه بازیات و نگرانی های بی موردت واقعا خسته شدم. "

کلمه ها رو لبش خشک شدن. هوا با اینکه سوز بدی داشت ولی جمع شدن قطره های اشک و بعد جاری شدنشون گرمای کمی به صورتش بخشید.

" یه ربع دیگه پارک جیمین. با هم بر میگردیم "
و بوق ممتدی که تا چند دیقه ی بعد همچنان تو گوش هاش می پیچید.

________

داشت با صدای بلند جمله های مورد علاقش رو از کتاب می خوند.
" شما در آن جایی که درباره ی تقدیرتان تصمیم گیری می شود حضور ندارید! شما هیچ تقدیری ندارید. شما وجود نداشته اید و وجود نخواهید داشت. در عوض واقعیت به شما یک نمایش کامل بیرونی ، یک صورت.... "
صدای پسر حرفشو قطع کرد. به اسکرین لبتاپش با حرص خیره شد.

" نمی دونستم سرطان آدمو فیلسوف هم می کنه "

ابروهاشو در هم کشید و گفت:" می کنه! همونطور که ایدز از تو یه دلقک ساخته "
تهیونگ خندید و تظاهر کرد انتظار این حرفو نداشته.
" هیونگ.... "

اما ظاهر شدن رونا جلوی دوربین مانع از ادامه ی صحبتش شد.
" بازم که تویی !! "

مشتشو سمت دوربین گرفت و ادامه داد:" این سری که دیدمت با همین دستم انتقاممو می گیرم ازت "

تهیونگ با تمسخر سرشو تکون می داد و چیزی نمی گفت.

" جر زن دروغگو! ... "

جین برای اینکه دوباره بحث تکراری و کری خوندنای تکراری تر رو نشنوه دستشو جلوی دهن رونا گرفت و باعث شد حرفاش تبدیل به اصوات نامفهومی بشن.

تهیونگ از این فرصت استفاه کرد و تا قبل اینکه زور رونا به برادرش برسه کاردیگانی که داشت برای جین می بافت رو جلوی دوربین بالا برد و پرسید:" چطور شده؟ دوستش داری؟ "

" اووووه کیم تهیونگ! نمی دونستم انقدر هنرمندی! " خندید و سرشو تکون داد.
رونا بالاخره تونست خودشو از سر دستای برادرش نجات بده.

" خیلی قشنگ شده. عاالیه "

" سعی می کنم تا قبل برگشتنت تموم بشه "

رونا با حرص چشم غره رفت:" که چی بشه؟ مگه قرار نبود بیای اینجا ؟ "

تهیونگ نفس عمیقی کشید:" نمی تونم. مغازه بهم مرخصی نمی ده. بعدشم کسی رو اونجا ندارم که بخوام بخاطرش برگردم"

" منو که داری "

تهیونگ با شنیدن این حرف از جین ، قلبش تیر کشید. می دونست نباید به احساساتش اجازه ی حکمرانی بده ولی از طرفی یک عمر باور کرده بود اهل عاشق شدن نیست. بخاطر همین وقتی که جین رو تو کتابفروشی دید تصورش یه لاس زدن معمولی و زود گذر بود ، خبر نداشت قراره روز و شبش تو دیدن جین و شنیدن صداش و حرف زدن باهاش معنا بگیره.

سریع به خودش اومد و دستاشو به هم زد.

" من فلن باید برم. شیفت عصرم امروز و نیم ساعت دیگه باید مغازه باشم. "

قبل از قطع کردن تماس رو به جین گفت :" وقتی برگشتی تو همون فرودگاه مجبورت میکنم تنش کنی. فهمیدی ؟ جدیم " و بدون اینکه منتظر دیدن واکنش جین باشه اسکایپو بست.

جین می خندید.

رونا لبتاپو از رو پاش برداشت و وارد اسپاتیفای شد.
" میگم... می دونستی از وقتی اومدیم نیم ساعت هم با بابا حرف نزدی؟ "

سرشو به تاج تخت تکیه داد و نفس کوتاهی کشید. درد قفسه ی سینش امونشو بریده بود با این حال هیچ تلاشی برای ابراز کردنش نمی کرد.

" حرفی نداریم با هم بزنیم. "

" به هرحال... میدونی که چقدر نگرانته. "

" دقیقا! از بس نگرانمه که هر بار منو می بینه انتظار داره آخرین لحظه ی عمرم باشه. نمی تونم ببینم چطوری با ترحم بهم نگاه می کنه "

رونا موزیکو پلی کرد و زیر لب گفت :" تو خیلی خودخواهی جین! به هیچ کس اجازه نمی دی برات نگران بشه در صورتیکه هممون این حق رو داریم که نگرانت بشیم، که بهت اهمیت بدیم، که بترسیم از اینکه حالت بد نشه ، درد نکشی "

سئوکجین حرفشو قطع کرد:" ولی حق ندارین با ترحم بهم نگاه کنین "

دختر موهاشو با عصبانیت پشت گوشش زد و برای نگه داشتن زبونش ، لبشو گاز رفت.

جین پاهاشو دراز کرد و چشماشو بست.
همراه با غرق شدن کلمه های لیریکس به روزهای خوش گذشتش با نامجون فکر می کرد.
اون ناشناس آخرین پست و استوریش رو هم لایک و سین کرده بود.


If you told me that you loved me
And asked me for a kiss
Well, Id at least have to think about it

You Sadist [ NamJin, TaeJin ]Where stories live. Discover now