Part 4

397 88 7
                                    

POV: جین


دستامو رو صندلی گذاشتم و به فروشگاه اشاره کردم.

" همینجاست. بزن بغل "

یونگی از آینه جلو بهم نگاه کرد. " مطمئنی ؟ اینجا پرندم پر نمیزنه "

جیمین از ماشین پشت سریمون برامون بوق و نور بالا زد. یونگی سرشو بیرون برد و داد زد :" میگه پاتوق همینجاست "

هوسوک کنار دستم هنوز های بود. تکونش دادم " پیاده شو! رسیدیم "

با گیجی چشمای به خون نشستشو باز کرد و دور و بر پایید.

" شتتتت! اینجا پاتوقه ؟ اینجا که پرندم پر نمی زنه "

یونگی سمتمون برگشت و در حالیکه نگاش خیره به من بود خطاب به هوسوک گفت :" منم همینو گفتم "

آخرای تابستون بود و شبا پاییز انگار بیشتر می خواست خودنمایی کنه. هوا سرد می شد. حتی اون دو بطری ویسکی ای که بالا انداختم هم نتونست گرمم کنه. ژاکت بافت سفیدمو پوشیدم و در حینی که از ماشین پیاده می شدم گفتم " من رفتم. شمام اگه نمی خواین کلی جنس ناب مجانی گیرتون بیاد می تونین همین مسیرو برگردین. خرجش یه لیتر بنزین شاید بشه " درو بستم.

جیمین از پشت فرمون پیاده شد و ازم پرسید :" حالا که چی ؟"

نیم نگاهی به صندلی کمک راننده انداختم. نامجون سرشو پایین انداخته بود و تو خودش جمع شده بود.

" چی که چی ؟!"

جیمین پاکت سیگارشو بم تعارف کرد. یه نخ برداشتم و با کبریتی که برام روشن کرده بود اولین پکو کشیدم.

" میگم مطمئنی سر به سرت نذاشتن ؟ اون ایرلندیای عوضی کافیه به قول خودشون یه چشم بادومی ببینن تا ایسگاش کنن "

در حالیکه نگام همچنان خیره به نامجون بود شونه هامو بالا انداختم :" یه کم صبر کن! برنامه شون هنوز شروع نشده "
نذاشتم جیمین حرف بزنه. با سرم به نامجون اشاره کردم و پرسیدم :" چطوری راضیش کردین ؟"

جیمین برگشت نیم نگاهی بهش انداخت :" بهش گفتیم تو قرار نیست بیای ".

پوزخند زدم و چیزی نگفتم. همون موقع صدای انفجار شنیدیم و پشت بندش آسمون روشن شد.

یونگی و هوسوک از ماشین پیاده شدن.

" وااااو لنت بهشون! آتیش بازی راه انداختن.... شتتتت " هوسوک با نئشگی می خندید و دور خودش می چرخید. دستاشو سمت آسمون باز کرده بود و جیغ می زد.

یونگی کنار جیمین ایستاد. دستشو دور کمرش انداخت و اونو به خودش نزدیک کرد.

با دیدنشون ناخواسته سمت ماشین برگشتم که ببینم نامجون داره چیکار می کنه که با هم چشم تو چشم شدیم. هل کرد و سریع سرشو برگردوند.

خندم گرفت. از یونگی و جیمین دور شدم و رفتم سمت فروشگاه.

دو تا بلندگوی بزرگ جلوی در ورودیش گذاشته بودن و آهنگ I am alive  از Johnny Thunder
رو پخش می کردن. ایرلندی ها تو گروه های سه چهار نفره از کوچه پشتی میومدن ، جایی که فکر کنم انبار فروشگاه قرار داشت. تو دست هر کدومشون یه رول وید و دو سه تا اکستازی بود. تک و توک هم کولا سر می کشیدن.

رفتم سمت انبار. یکی پشت ماشینش بساط کرده بود و ویسکی و ودکا می داد. یکی دیگم رو سقف ماشین داشت وید ها رو رول میکرد.

جلوتر که رفتم قیافش بهتر معلوم شد. می شناختمش. تو دانشگاه دو تا کلاس شایدم سه تاشو با هم بودیم. موهاش تنها چیزی بود که جذابش می کرد. موهای مجعد و بلوند که با یه کش مشکی سعی کرده بود ببندتشون.

" هی "

سرشو بالا آورد. با تعجب چند ثانیه نگام کرد. انگار براش آشنا می زدم. بعد سرشو کمی کج کرد و پرسید :" تو همونی نیستی که با همه ی مدلای زنده ی کلاس می خوابیدی ؟"

خندیدمو با سرم تایید کردم.

از رو سقف پرید پایین. دستی به شونم زد و گفت :" وااو پسر. روزای خوب قدیمی هان؟ "

شونه بالا انداختم و گفتم :" روزای خوب قدیمی! اسمتو یادم رفته "

دستشو جلو آورد " وارن. تو ولی اسمت جینه نه؟ جین کیم. تنها دانشجوی بورس اخراجی "

باهاش دست دادم. " فاک!  خاطرات افتضاحی ازم داری "

خندید. امیدوارم بودم دیگه ادامه نده و ادامه نداد.

" چطوری اینجا رو پیدا کردی؟ راب خیلی حواسش هست اینجا لو نره "

کنارش رفتم و به ماشین تکیه دادم.

" اره بم گفته بود. دیروز تو گالری دیدمش. گفت دوشنبه شبا اینجا برنامه داره و منم اگه خواستم می تونم بیام "

" پس همون. خودش دعوتت کرده. می دونی فقط اون می تونه دعوتی داشته باشه. ماها این اجازه رو نداریم. "

سر تکون دادم و مشغول سیگار کشیدن شدم.

" راب داره ازدواج میکنه‌ . بهت گفته بود ؟"

" نگفت ازدواج. فقط گفت میخواد سروسامون بگیره. "

وارن یه رول وید از جیب پیرهنش بیرون اورد و جلوم گرفت.

" با فیتیله سیگارت روشنش کن بی زحمت "

پوزخند زدم و همون کارو کردم.

" با پسره سه سال دوست بود. باورت میشه ؟ راب با یه پسر ؟!!!! میگه این سه سال انقدر خوب بوده که انگار دوباره متولد شده "


یاد خودم و نامجون افتادم. ما هم اگه یه ماه پیش باهاش بهم نمیزدم می تونست الان کنارم باشه ، بغلش کرده باشم و بعدِ این حرف زیر گوشم اروم بگه پس ما هنوز یه سال دیگه وقت داریم.

وارن حرفشو ادامه داد. ولی دیگه حواسم بهش نبود. ذهنم رفته بود سمت روزهایی که می تونستیم با هم بگذرونیم.

" حواست هست؟ "

با گیجی پرسیدم چی ؟

" می گم توچیکار می کنی ؟ تو قید وبند سر و سامون گرفتن که نیستی! هنوزم مدت انقضا دوست پسرات سه ماهه ست ؟"

خندیدم. ترجیح می دادم چیزی نگم و با خنده ازش بگذرم ولی دیدن نامجون وقتی یه متر دورتر از یونگی و جیمین ایستاده بود و داشت نگاشون می کرد ذهنمو بهم ریخت.

گلومو صاف کردم. سیگارو زیر پام خاموش کردم. صدامو به قدری بالا بردم که به گوش نامجون برسه.

" این آخرا با یکی آشنا شدم دو سال باهم بودیم ... "

وارن حرفمو قطع کرد. معلوم بود که اون رول وید اثرشو کرده بود. بلند می خندید. " وااااو جیین ! دوو سااااال "

از گوشه چشمم به نامجون نگاه کردم. اومده بود نزدیک تر. انگار موفق شده بودم توجهشو جلب کنم.

" آره دو سال با هم بودیم. روزای خوبی بود. ولی الان یه ماهی می شه که کات کردیم "

وارن نیم نگاهی بهم انداخت و بعد روشو کرد سمت نامجون.
" اونه ؟ "

نفس عمیقی کشیدم و سرمو تکون دادم.

" برات با همه فرق داره نه ؟ وگرنه کی دیگه می تونه تو رو دو سال پابند خودش کنه ؟! "

لبخند تلخی زدم. نامجون داشت می رفت. نگام دنبالش بود.

وارن زیر گوشم پرسید :" موضوع چی بود ؟ "

سوالی نگاش کردم. دوباره تکرار کرد :" چرا باهاش کات کردی ؟ "

آه عمیقی کشیدم. سرمو عقب بردم و به آسمون تاریک نگاه کردم.

گفتم :" زیادی برام خوب بود. لیاقتشو نداشتم. "

وارن ازم دور شد. مشت آرومی حواله ی سینم کرد و غر زد :" جمع کن این رمانتیک بازیا رو؛ لیاقتشو نداشتم زیادی خوب بود. تو کی باشی که بخوای یه طرفه تصمیم بگیری؟ !! هان؟ با هم خوشحال بودین یا نه ؟ به چیزایی که فقط خودتون می فهمیدین می خندیدین یا نه ؟ "

پیرهنشو کشیدم سمت خودم :" آرووم... "

وارن واقعا نئشه شده بود. نه در کم. واقعاا تو حال خودش نبود. اینو از مردمکای گشاد شده و عرق رو پیشنویش فهمیدم.

" جین تو عقلتو از دست دادی. تا دیر نشده برو پیشش. برگردین بهم. نذار به جایی برسی که من توش خونه ساختم. دست از این بولشیتای تخمی و آرمانی بردار. "


هلش دادم تو ماشین. " خیله خب... باشه ... تو آروم باش "

شیشه رو دادم پایین و درو بستم. رو به اونی که بساط پهن کرده بود گفتم :" یه دفعه هایپر شد "

شونه بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت :" هر وقت های میشه یاد خودش و خریتاش میفته. دو ساعت دیگه اوکیه "

سر تکون دادم و از اونجا رفتم.

یونگی و جیمین رو کاپوت کادیلاک سفید که پدر هوسوک برای تولدش خریده بود دراز کشیده بودن و داشتن میک اوت می کردن.

هوسوک وسط گروه ایرلندیا معرکه گرفته بود و داشت با دخترا می رقصید.

هوا سردتر شده بود. عقربه ها بیست دیقه به دو صبح رو نشون میدادن. پاکت سیگارمو از جیب پشت شلوارم بیرون آوردم و یه نخ روشن کردم.

" لعنت بهش ! "

این دفعه باید یه مارک دیگه بگیرم. مغزم به نیکوتین این برند عادت کرده. دیگه مثل قبل گرمم نمی کنه.

می خواستم برم تو ماشین بشینم و ضبطو روشن کنم و تو سکوت شب موزیک گوش بدم. ماشین یونگی جلوتراز کادیلاک پارک شده بود.

با عجله سمتش رفتم . درو باز کردم که با نگاه شکه و متعجب نامجون مواجه شدم.

مکث کردم. یه لحظه خواستم درو ببندم و برم سمت کادیلاک که نامجون با تردید گفت :" من مشکلی با بودنت ندارم "
" اممم... نه من فکر کردم... "

وسط حرفم پرید :" میگم میخوای بشینی بشین. منم سردم شده بود. "

یه ذره نگاش کردم. تو چهره ش داشتم دنبال یه اکراه و بی رضایتی می گشتم ولی چیزی نبود.

" پس ... خیله خب. "

پشت فرمون نشستم و درو بستم.

بیست ثانیه بعد زیر لب گفتم :" مرسی "

چیزی نگفت و به جاش ضبطو روشن کرد.

*********************************************

سلام بچه ها ^^
مرسی از اینکه این فیکو می خونین. خواستم بگم همونطور که خودتونم تا اینجا دیدین این پارتای اول یه کم آروم و کوچولو پیش می رن. پس امیدوارم داستانو دنبال کنین چون این فیک یکی از فیکاییه که دلم میخواد همه ی چیزایی که تو ذهنم هست رو روش پیاده کنم . اگه شما هم دوست دارین تا آخرش بمونین 🙈😻

You Sadist [ NamJin, TaeJin ]Where stories live. Discover now