Last part

353 64 27
                                    

برف تمام سطح آسفالت خیابون‌ها رو پوشونده بود. پرده‌ی حریری که با جریان باد تا وسط‌های اتاق به رقص دراومده بود، تنها حریمی بود که یونگی رو هنوز حفظ می‌کرد. اگه یونگی می‌دونست قراره پسِ اون پرده تمام زندگیش نابود بشه و آخرین ذره‌های موجودیتش از بین برن هیچ‌وقت با لجبازی تلاش نمی‌کرد تا خودشو به تخت برادرش برسونه؛هیچ وقت حتی یه قدم دیگه از جاش جلوتر نمی‌رفت. اونطوری یونگی هنوز جین رو داشت. هنوز می‌تونست با آخرین توانش ادامه بده به جنگیدن، به ایستادگی کردن و حتی به دلداری دادن.
هوا سرد بود و سوز برف رو داشت. جیمین در آپارتمان رو
بست و کیسه‌های خرید رو از رونا گرفت تا دختر بار کمتری رو حمل کنه. وقتی یونگی رو تو هال و جلوی تلویزیون ندید با دلهره‌ای که از تو صداش محو نشده بود رو به رونا گفت:"در اتاقو باز کن" و در همین حین با عجله بسته‌های خرید رو تو آشپزخونه گذاشت.
"رو تخت خوابیده." نفس آسوده‌ای کشید و سعی کرد تا درد تو قلبش رو مثل تمام هفته‌های گذشته نادیده بگیره.
این شب‌ها بیشتر از هر وقت دیگه‌ای تاریک‌تر و ساکت‌تر به نظر می‌رسیدن؛ یونگی حاضر نبود از رو تخت جین بیرون بیاد! می‌خواست تا آخرین روز از زندگیش رو همون تشکی بخوابه که برادرش می‌خوابید اینطوری می‌تونست حضورشو همچنان حس کنه، می‌تونست عطر تنش رو همچنان داشته باشه و با بغل گرفتن بالشت همیشگی جین تصور کنه که حجم تنش رو در آغوش کشیده.
تلاش‌های جیمین برای نزدیک شدن بهش تاثیری نداشت و روز به روز یونگی بیشتر درون انزوای خود‌خواسته‌اش فرو می‌رفت.
ساعت حدودای یازده شب بود که تقه‌ی آرومی به در خورد.
جیمین با کاسه‌‌ی سوپ و لیوان آب وارد اتاق شد. برای اون هم نبودن جین و خالی بودن اتاق از هر نشونه‌ای از اون دو پسر ترسناک بود! رو تخت کنار جسم گوله شده‌ی یونگی نشست و به آرومی صداش زد.
"برای زجر کشیدن باید خوب غذا بخوری"
پسر زیر پتو تکونی خورد و بالشت جین رو دوباره تو آغوشش محکم‌تر کرد.
"دلم براش تنگ شده چیم"
جیمین دستی به سر یونگی کشید و چیزی نگفت.
"کاش هیچ‌کدوم از این اتفاق‌ها نمیفتاد؛ کاش همه‌چیز خواب بود، یه کابوس ترسناک؛ کاش الان بیدارم می‌کردی و می‌دیدم که جین هنوز هست، تهیونگ هنوز هست ..." بعضی که تو گلوش ترکید اجازه‌ی حرف زدن بهش نداد.
جیمین تن دردمند دوست پسرش رو سریع بغل گرفت و با نجواهای آروم زیر گوشش سعی کرد از شدت هق‌هق و لرزش بدن یونگی کم کنه.
رونا با گریه‌های بی‌صدای مخصوص به خودش این صحنه رو می‌دید و ته دلش آرزویی مشابه آرزوی برادرش رو کرد؛ اینکه کاش جین الان پیششون بود، تهیونگ هنوز هم یه جایی تو همین خونه برای خودش یواشکی ماریجوانا می‌کشید و به غرغرهای یونگی و جین بابت کوچیک بودن رونا اهمیتی نمی‌داد.
دختر به خوبی روزی رو که با فریادهای دردناک یونگی از خواب بیدار شد رو به یاد داشت. اصلا مگه می‌شد فراموش کرد!؟ هنوز پنج ماه‌ هم از اون روز نگذشته؛ رونا مطمئن بود اگه حتی پنج قرن هم می‌تونست زنده بمونه هنوز هم اون روز، گریه و التماس های یونگی، فریاد گوش خراش و دردناک برادرش، تکون دادن‌های قوی و شدیدی که به جسم رنجور و لاغر جین وارد می‌کرد، دست سرد و خالی از رنگ جین که از تخت پایین افتاده بود، چشم‌هایی که برای ساعت‌ها باز نشدن، موهای تازه دراومده‌ای که دیگه هیچ وقت قرار نبود به شکل اولشون برگردن، نامه‌ی نوشته شده کنار تخت که رونا اولین نفر متوجه‌ش شد؛ هیچ کدوم از این فریم‌ها، لحظه‌ها رو قرار نیست هیچ کدومشون فراموش کنن. رونا هنوز هم قبل از خواب، بعد از بیدار شدن، تو مسیر مدرسه، وقت‌های استراحت، تو اتوبوس و با هر فرصتی که پیدا می‌شد تمام خط به خط اون نامه رو با خودش زمزمه می‌کرد؛
' من به خوبی زندگی کردم، این فرصت رو داشتم که خود واقعیم رو بشناسم و تو این مسیر با آدم‌های درستی آشنا شدم، شانس این رو داشتم که تو برهه‌های زمانی مختلف به فراخور موقعیت و شرایطم عاشق بشم و عاشقی کنم،
حالا هم از سر خستگی دارم می‌رم؛ بخاطر ناتوانی و افسردگی نیست، دارم می‌رم چون دیگه خسته شدم از این همه خاطرات خوبی که مدام بهم حمله می‌کنن و باید مرورشون کنم، شاید اگه آسیبی تو زندگیم می‌دیدم راحت تر می تونستم کنار بیام ولی الان من واقعا خستم، و نمی‌دونم چطوری باید با این حجم از خستگی ادامه بدم!
یونگی هیونگ! لطفا رفتنم رو زود فراموش کن. دوست دارم همونطور که من تو اون دنیا دارم با تهیونگ به خوبی زندگی می‌کنم ببینم که تو هم داری روزهای خوبی رو با جیمین میگذرونی؛
جیمینا! لطفا مراقب خودت باش. تصمیمی که گرفتم به دلیل وجود تو برام خیلی راحت بود چون خیالم جمع بود که هیونگ بیشتر از من به تو وابسته‌ست و نیاز داره.
و در آخر رونا! اوپا خیلی دوست داره. خیلی خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو کنی و خیلی بیشتر از اونی که نشون می‌داد.
لطفا خوب زندگی کن، همونی بشو که بین این همه خاکستر و غبار سختی خوشحالت می‌کنه؛
به بابا هم بگین که همیشه ازش ممنون بودم بابت حضورش، بابت تمام سختی هایی که کشید و یا حتی نکشید :))
لطفا خاکستر تهیونگ رو تو بغلم بذارین چون اینطوری هیچ کدوممون دیگه تنها نیستیم.
باز هم می‌گم از رفتنم برای مدت طولانی ناراحت نشین، ولی دلم میخواد اشک‌هاتونو ببینم :))) شوخی کردم!
من خوب زندگی کردم این سال‌ها و الان وقتش بود برام تا همین‌جا دست بکشم از تمام خاطرات خوب و آدم‌های عزیز زندگیم.
دوستون دارم و قول می‌دم از اون بالا مراقبتون باشم'
__________
"قربان همه‌چیز آماده‌ست"
نامجون سری تکون داد و از جاش بلند شد. جونگ‌کوک دستشو گرفت. با تردید پرسید:"مطمئنی؟ بابا هنوز هم می‌تونه زهرشو بریزه"
پسر دستشو کشید و با نگاهی که دیگه هیچ حسی رو نشون نمیدادن با لحن سردش گفت:"دیگه هیچ کسی رو ندارم که بخوام ازش مراقبت کنم" با یادآوری خودکشی جین پوزخندی به حرف خودش زد و تصحیح کرد:"هرچند هیچ وقت عرضشو نداشتم از کسی که دوسش دارم محافظت کنم" قدم‌هاشو سمت استیج به سرعت برداشت و جونگ‌کوک با استرس به قامت شکننده‌ی برادرش نگاه کرد.
نیم‌ساعت بعد از خارج شدنشون از ساختمون رسانه‌های خبری موضوع تازه و صدالبته جنجالی تازه‌ای پیدا کرده بودن؛ از کام‌اوت کردن پسر رئیس جمهور و اعلام اینکه اون و همسرش در واقع تنها یک هفته زن‌و‌شوهر بودن و روز هشتم مخفیانه طلاق گرفتن تا افشای فسادهای دولت فعلی و اختلاس‌ها و پول‌شویی های مالی گسترده‌ای که پدرش در تمال بیست سالی که وارد عرصه‌ی سیاست شده بود انجام داده بود، و حتی از دست داشتن پدرش در به قتل رسیدن یک دانشجوی مهاجر کره‌ای در ایرلند!
تو مسیر برگشت جونگ‌کوک با نگرانیْ مدام بر‌می‌گشت و حال نامجون رو چک می‌کرد؛ سرشو به پشتی صندلی تکیه داده و پلک‌هاشو رو هم گذاشته بود. نامجون انگار تمام بار سنگین زندگی از رو دوشش برداشته شده بود و فقط مونده بود یه چیز؛
برگشتن پیش جین!
قبل اینکه وارد فرودگاه بشه جونگ‌کوک دستش رو گرفت:" مطمئنی اون‌جا برات خوبه؟!" و با شک به نامجون نگاه کرد.
پسر دستی به شونه‌ی برادرش زد و با لحنی که سعی می‌کرد آرامش بخش باشه جواب داد:" جز اونجا هیچ‌جای دیگه‌ای نمی‌تونم دووم بیارم."
بدون اینکه فرصت گفتن چیزی رو به جونگ‌کوک بده سرشو پایین انداخت و با قدم‌های بلند و سریع وارد فرودگاه شد.
نامجون ابرها رو می‌دید که چطوری هواپیما رو احاطه کردن و حتی خودش رو؛ آرزو کرد کاش یه جایی بین همین ابرها تا ابد مخفی می‌شد، همینقدر نزدیک به جین؛ از خودش پرسید اونوقت میتونست جین رو یه بار دیگه در آغوش بگیره!؟ می‌تونست مثل روزهای خوششون پسر رو محکم بین پاهاش نگه داره و لب‌هاشو اونقدر ببوسه تا متورم بشن!؟ هفت ماه گذشت! هفت ماه از نبودن پسری که عاشقش بود می‌گذشت و نامجون هنوز نمی‌تونست باور کنه!
هرچقدر جونگ‌کوک به احمقانه بودن افکارش مطمئن بود، نامجون از اینکه می‌خواست باقی عمرش رو مثل سایه‌ی جین زندگی کنه قلبش احساس آرامش می‌کرد. بودن و احاطه شدن توسط ابرها کمک بزرگی براش بود تا راحت‌تر بخواد خودش و تصمیمش رو توجیه کنه!
اون فکر همه جا رو کرده بود؛ از خریدن اپارتمان جین گرفته تا تمام اسکچ بوک ها و نقاشی‌هاش که به کمک رونا به دستش رسیده بودن، حتی پرتره‌ها و فیگورهایی که از تهیونگ کشیده بود رو هم از طریق دوست ژاپنیش به صورت ناشناس سفارش داده بود و با پست به ژاپن و بعد هم دوباره تو همون اپارتمانِ جین بهش رسیده بودن؛ باز هم به کمک رونا!
تصمیم داشت به محض فرود اومدن هواپیما بره همون پاتوق قدیمیشون و از روز و لحظه ی اولی که جین رو دیده بود دوباره تمام «با هم بودناشون» رو از نو زندگی کنه؛اینبار به جای جفتشون!!
نامجون ابدا چنین تصمیمی براش احمقانه نبود! اهمیتی نداشت چند بار هم جونگ‌کوک و هم رونا سعی کردن جلوش رو بگیرن و حتی این پیشنهاد رو بهش دادن تا به یه روانشناس مراجعه کنه، نامجون حس میکرد تنها راهی که میتونه دینش رو به جین ادا کنه فدا کردن خودش تو راهیه که پسر قرار بود طی کنه!
مرگ، سوگ، فقدان، رنج کشیدن، عادت کردن و‌ نهایتا گذراندن روزهای آینده همگی برای نامجون تا قبل از مرگ جین مثل یه لوپ بودن. یه سیکل مکرر بدیهی که همه قرار بود اون رو تجربه کنن و به باور نامجون هیچ کس قرار نبود بیش از اندازه سوگوار بمونه تا عادی زندگی کردن رو یادش بره.
لحظه‌ای که هواپیما فرود اومد نامجون داشت آخرین باورهاش رو جایی تو سیاهچاله‌ی ذهنش چال می‌کرد؛ حالا دیگه نامجون می‌دونست مرگ خیلی عظیم‌تر از چیزی هست که تو ذهنش ساخته بود، اونقدر بزرگ و بی‌رحم هست که حتی از آدم‌های زنده هم مرده بسازه! نامجون مطمئن بود تنها کسیه که مرگ جین اون رو کشت، حتی یونگی هم مرگ رو‌ تجربه نکرد، نامجون بدتر از هرکس دیگه‌ای قرار بود روزهای پیش روش رو زجر بکشه چون دیگه کسی هرگز قرار نبود وارد زندگیش بشه
نور آفتاب که به صورتش خورد چشماشو بست و برای آخرین بار تمام زندگیش رو مرور کرد؛ نسیم خنکی که راهشو از زیر تی‌شرتش باز کرده بود بهش خوشامد گفت، به زندگی تازه و پر از رنجی که قرار بود سپری کنه؛

You Sadist [ NamJin, TaeJin ]Where stories live. Discover now