چپتر۱۸: هونهان ورژن

168 67 32
                                    


-سال ۲۰۲۰-

مرد مسن با لحن شرمنده‌ای توضیح داد:

-باور کن اطلاعات ما هم به اندازه‌ای‌ـه که توی روزنامه‌ها نوشتن. نه بیشتر میدونیم نه کمتر. من فقط میدونم بعد از گم شدن تراشه تو سال ۲۰۱۲ یه سری اختلال‌های امنیتی پیش اومده. ولی از جزئیاتش خبردار نیستم.

سهون با عصبانیت مشتش رو روی میز کوبید.

-ولی من برای مطمئن شدن از اینکه دزد تراشه کیه نیاز به اطلاعات دارم. چرا نمیتونیم از بخش امنیت درخواست کنیم اطلاعات عملیات‌های اون سال رو که به گم شدن تراشه مربوط بوده بهمون بدن؟

مرد دست چروکیده‌ش رو بین تار موهای جو گندمی‌ش فرو برد و عاجزانه جواب داد:

-خودت که میدونی... ناسلامتی یه فرمانده‌ی درجه اولی اوه سهون. ما تو بخش جاسوسی ارتش مشغول فعالیتیم. حق دخالت و تصرف توی اطلاعات پرونده‌های بخش‌های دیگه نداریم.

سهون پلک‌هاش رو روی هم چفت کرد و انگشتاش رو توی مشتش بیشتر فشار داد. جوری که پوست دستش سفید شد و انگار جریان خون قطع شد...

-ولی میتونیم به اندازه‌ای که برای ماموریت‌هامون نیاز داریم اطلاعات بگیریم.

چشماش رو باز کرد.
رگه‌های سرخی اطراف مردمکش ریشه زده بود. سهون معمولا خونسرد دیده میشد و اون شکلی دیدنش حتی برای بالا دستی‌ش هم ترسناک جلوه میکرد. با صدای خش گرفته‌ای پرسید:

-چرا برای بخش امنیت دادن این اطلاعات اینقدر سخته؟

مرد بزرگتر نفس عمیقی کشید و تلاش کرد با لحن توجیه پذیری سهون رو قانع کنه:

-این ماموریت برای تو دیگه تموم شده. تو ماموریت داشتی توی اون زندان تجسس کنی. تو گزارش اون ماموریت رو هشت ساله که رد کردی و پرونده‌ش برات بسته شده. الان یک ساله که دوباره درگیرش شدی درحالی که بخش امنیت بهت ماموریت جدیدی ابلاغ نکرده. داری خودت رو درگیر پرونده‌ای میکنی که دیگه هیچ ربطی بهت نداره. خودت که میدونی این خلاف قوانین ارتشه. اگه به لجاجت خودت ادامه بدی مجبور میشم گزارش رد کنم و احتمالش هست بازداشت بشی... پس دست بردار فرمانده اوه! تو دیگه یه افسر تازه‌کار هیجان‌زده نیستی! بازی‌ای که داری درگیرش میشه خیلی وسیع‌تر از حد تصورته... دیگه فقط بحث بخش امنیت نیست... یه مقداری از اطلاعات این پرونده مربوط به بخش مرزبانی‌‌ـه...تو میدونی فشار و محافظت از حریم این بخش چقدر زیاده...

امیدوار بود تونسته باشه با جملات آخر سهون رو از لجاجت ورزیدن منصرف کنه. ولی انگار سطل آب یخی روی سر سهون خالی کرده بود فقط برای چند لحظه اون رو بخاطر بهت و شوک آروم نگه‌میداشت و لحظه‌ی بعد باعث بیشتر آتیش گرفتنش از درون میشد. مرد جوون‌تر بعد از چند بار پلک زدن با گیجی، خودش رو عقب کشید و صاف مقابل میز ایستاد. با کلافگی و لحن آشفته پرسید:

Alef ♡ الـــ🌪ـــف [ Season1 ]Where stories live. Discover now