ب🐚مثلِ 《بابی》🌑

814 260 101
                                    

-۶ ژوئن ۲۰۲۰-

خودش رو از سمت کمر روی کاناپه انداخت و پلکاش سقوط کردن.
نفس‌هاش به آرومی داشتن منظم میشدن که صدای ظریفی توی گوشش پیچید:
-غذا رو پختم. میز رو هم چیدم. خونه هم تمیز کردم و ظرفای روز قبل رو شستم. امیدوارم فردا وقتی میام بمبی چیزی اینجا منفجر نکرده باشی.

لبخند نیمه جونی زد و بدون باز کردن چشماش با صدای گرفته و خشداری لب زد:
-ممنون یورا نونا.

لای پلکاشو فاصله داد و به کمک آرنجش روی جاش نیم‌خیز شد.
-هوا تاریک شده. تنها برمیگردی؟

خواهر قد بلندش بعد از چند لحظه سکوت و با دلتنگی نگاه کردن به چهره‌ی برادرش، سرشو به دو طرف تکون داد.
-نه. شوهرم میاد دنبالم.

چانیول با لبخند شرمنده‌ای گفت:
-حتما حسابی شاکی میشه که ظهر تا شب میای خونه من مثل خدمتکارا کار میکنی.

یورا شونه‌ای بالا انداخت.
-نه خیلی..

با قدم‌های سبکی جلو رفت و روی کاناپه سبز یشمی رنگی که مقابل چانیول بود نشست. پیش بند کرم رنگ رو از کمرش باز کرد و بندش رو از دور گردنش آزاد کرد. توی دستاش تا کرد و روی کاناپه کنار خودش گذاشت.

سرش رو بالا اورد و لبخند مهربونی زد.
-یول تو باید بیشتر به فکر خودت باشی.

برادرش با حالت مطیعانه‌ای سر تکون داد.
-میدونم.

یورا نفس عمیقی کشید و با تردید سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود، به زبون اورد:
-پیداش کردی؟

-آره...ولی منو نمیشناسه.

-چطور ممکنه نشناسه؟ فکر میکردم رابطه خوبی با هم داشتید!

چانیول برای تایید سر تکون داد.
-درست فکر میکردی.

خواهر جوونش خودش رو روی کاناپه جلو کشید و با نگرانی انگشتاشو توی هم قفل کرد.
-پس چرا تو رو یادش نمیاد؟

-چون ۸ سال گذشته و عمرا صدای من شبیه اون موقع‌ها باشه. چهرمو هم که...هیچوقت ندید.

جفت ابروهای یورا با وحشت و بهت بالا پرید.
-ندید؟

چانیول با تاسف سرشو به دو طرف تکون داد:
-نه. ندید...

-۲۶ دسامبر ۲۰۱۲-

-تازه وارد تویی؟

چانیول حین فرو بردن چنگالش توی کاهوی توی ظرفش، لب زد:
-خودمم.

پسر جلوش از اینکه چانیول حتی نگاهش نکرده بود، هیجان زده شد. اون حجم خونسردی مرد جوون‌تر اونم درحالی که جای زخم‌هاش هنوز روی پوستش خودنمایی میکرد، خبر از شجاعت عجیبش میداد.
لبخند پهن و عمیقی زد و دستشو جلو برد:
-من بابی‌ام. منبع اطلاعات این زندان.

Alef ♡ الـــ🌪ـــف [ Season1 ]Where stories live. Discover now