🔮I saw you ten years ago🔮

228 58 14
                                    


🗡Part : 11🗡
🚭ده سال پیش دیده بودمت-لوهان..!🚭

تیک تاک تیک تاک تیک تاک... از صبح که بیدار شده بود به اتاق کار پدرش رفته بود و کف زمین به دیوار تکیه زده بود..پرده های ضخیم کشیده شده بودن و خبری از نور صبحگاهی اونجا نبود..خیلی اهل سیگار نبود ولی اون چند روزی که اونجا بود بدجوری دوباره سمتش رفته بود انگار توی این خونه بدنش بیشتر به آرامشش احتیاج داشت..
چشمشو چرخوند روی وسایل اتاقی که تک تکش خاطرات دوران بچگیش رو تداعی میکردن...تا وقتی مامانش زنده بود پدرش بهترین پدر دنیا بود ولی از وقتی مرد...اون مرد تبدیل شد به یه کوه یخ...سرد و بی احساس..سر هرچیز کوچیکی دعواش میکرد و هیچ کاری خلاف خواستش تو کتش نمیرفت...شاید اگه همه ی این سخت گیری ها نبود انقدر پیش رفت نمیکرد..سهون رابطش با پدرش خیلی خوب نبود یعنی دراصل بودن و نبودنش فرقی به حالش نمیکرد ولی خب...بودنش از راه دور رو به نبودنش ترجیح میداد...درد سهون یه چیز دیگه بود..دردی که به خاطر دوری تحمل کرده بود یه درد قدیمی..به خاطر اومدن اون پسر و خانوادش مجبور بود خونش و کشورش و دوستاش رو ترک کنه...ده سال پیش وقتی اون پسر رو از دور دید که با خانوادش تازه اومده بودن...تازه خودش رو پیدا کرده بود..تازه گرایشش رو شناخته بود...پسری که اون موقع پونزده سالش بود خیلی سخت بود تا باهاش کنار بیاد و اون موقع سهون از خودش متنفر شده بود...ولی آشنایی با کای و لوکاس همه چیز رو براش عوض کرد...
تو همین فکرا بود که در ، بعد از چندتا تقه بهش باز شد و قامت کای روبه روش نمایان شد
تنها دوستش..تنها همدمش و تنها موجود با ارزش زندگیش بود ، نمیدونست اگه کای نبود تاحالا چجوری همه چیز رو تحمل میکرد و پشت سر میزاشت..

*اوهوع اوهوع...اینجایی پسر؟ خفه کردی خودتو که چه خبره*

کای جلو اومد و جا سیگاری رو از روی میز برداشت تا سیگار توی دست سهون رو خاموش کنه...کف موکت کنارش
پر از ته سیگارا بود و جای سوختگیش روی موکت مونده بود

*یا..این ظرف کوفتی رو برای این ساختن چرا همچین کردی با زمین با توام یابو..معلومه کجایی..هوی*

*خفه شو...*

*اوهوع...چشم امر دیگه؟ اه مرتیکه ...آها اصلا واسه این اومدم آجوما اومده ولی...ولی خیلی پَکَره نمیدونم چی شده به منم هیچی نمیگه فقط سراغ تورو میگیره..*

*کجاس؟*

*روی مبلای جلوی در نشسته و به یه گوشه خیره شده *

*هوف..خیله خب اومدم*

سهون به زور بلند شد و به خاطر یهویی ایستادنش سرش کمی گیج رفت و تلو تلو خورد  که کای از پشت گرفتش وقتی که یکم حالش بهتر شد لباساش رو صاف کرد و سمت در اتاق رفت...
بعد از گذشت یه راهرو سمت در خونه که مبلای راحتی جلوش بود رفت و کنار آجوما رو یکی از کاناپه های قهوه ای کرم نشست و دست آجوما رو گرفت توی دستش تا از اون فضا بیرون بیاد صداشو صاف کرد و پرسید

Lust In RevengeWhere stories live. Discover now