🔮Great regret🔮

340 75 22
                                    


                                                                    🗡Part : 3🗡        
                                                                       🍲حسرت بزرگ🍲

*لوهان هنوز بیدار نشده؟*

*نه خانم ایشون هنوز خوابن چندبارم صداشون کردم ولی جواب ندادن*

*ولش کن یورا بزار بخوابه آدم که نباید هرروز صبح زود پاشه*

*آره خب..میدونم ولی امروز تولد لوناست میخواستم توی چیدن سالن کمک کنه
 اون همیشه اینجور کارارو دوست داره*

*میدونم عزیزم ولی جای نگرانی نیست..تولد شبه و تا اون موقع کلی وقت هست*

*اوم..باش*

...........

وقتی چشمام رو باز کردم تمام اتفاقای دیشب مثل پتک تو سرم خورد و دوباره چشمه ی اشکام شروع به جوشیدن کرد بدن درد داشتم و هنوزم اون مزه ی مزخرف تو دهنم حس میشد..

از روی تخت بلند شدم که یادم اومد دیشب با حوله خوابیده بودم ، بدنم حسابی گرفته بود و کوفته شده بود به زور خودمو سمت کمد بردم و حولمو باز کردم لباسامو پوشیدم بی حال یه شلوار مشکی ساده و یه تیشرت همرنگش تنم کردم ک رفتم تو حموم وقتی نگاهم به آیینه افتاد و خودم رو دیدم یکم شوکه شدم صورتم زخم شده بود و جای لیفی که دیشب کشیدم روش مونده بود هوفف لعنتی ، دنبال مسواکم گشتم و دیدم کف حموم افتاده بیخیالش شدم و از توی باکس یه مسواک نو درآوردم و روش یه عالمه خمیر دندون ریختم و تا وقتی که لثه هام به خون نیوفتن بیخیالش نشدم دهن و صورتم رو آب زدم و بعد خشک کردن از حموم اومدم بیرون..

و توجهم به درد مچ دستم جلب شد لعنت چرا زودتر نفهمیدم که انقدر باد کرده..سمت کشو رفتم و کرم روش زدم و با باند سفیدی بستمش لعنتی هنوزم درد میکرد هوف
جلوی میزم رفتم و شروع کردم به آرایش کردن خودم...تو این کارم مثل دزدی خیلی حرفه ای بودم ..بعد اینکه صورتم مثل قبل شد در اتاق رو باز کردم تا پایین برم و یه چیزی بخورم بعد دیروز ناهار تا الان معدم خالی خالی بود!
به پایین که رسیدم طبق انتظار میز صبحانه جمع شده بود و خدمتکارا از این ور به اون ور میرفتن نمیفهمیدم انقدر تمیز کاری و شلوغ بازی اون موقع از روز واسه ی چی بود کلافه راهم رو سمت آشپزخونه کج کردم خدمتکارا یکی یکی بهم سلام میکردن و ولی برخلاف همیشه هیچی نگفتم و از کنارشون رد میشدم داخل آشپز خونه که شدم مامان و دیدم که داره با یکی از خدمتکارا صحبت میکنه حتی به مامانم سلام نکردم و سمت یخچال رفتم

*روز به خیر جناب لوهان ..چه عجب یکم دیگه میخوابیدی عزیزم*

*سلام..*

در یخچال رو باز کردم و بطری شیر رو درآوردم سمت کابینت رفتم و یه لیوان ازش برداشتم بعد اینکه شیر رو توی لیوان ریختم انگار که یاد چیزی افتاده باشم سریع سمت سینک رفتم و شروع کردم به عوق زدن معدم خالی خالی بود  و داشتم اسید معدم رو بالا میاوردم تمام گلو و حلقم میسوخت ولی هنوز حالم بد بود که مامان
سریع سمتم اومد و شروع کرد به مالیدن کمرم

Lust In RevengeDove le storie prendono vita. Scoprilo ora