🔮Meet Two Angels🔮

786 93 15
                                    

                                                      
                                                                     🗡Part : 1🗡
                                                               🦄 آشنایی با دو فرشته..!🦄

سرقتای کوچیک جیب بری کار توی بار ، به همه ی اینا برای گذروندن زندگیم نیاز دارم
درسته لباسام مارکِ و تو محله ی گانگنام زندگی میکنم ولی نمیخوام برای مخارج روزمرم
منت اون پیرمرد عوضی رو بکشم مامان و خواهر کوچولوم اون حیوونو خیلی دوست دارن اما من از ذات کثیفش خبر دارم وگرنه یه پسر هفده ساله برای چی باید این کارارو بکنه و زندگیش توی لجن بره؟
آره برای این که نمیخوام هرزه بشم..

کت کوتاه چرم مشکیم که با شلوارم ست بود رو پوشیدم و نیم بوت هامو پام کردم ساعت نقره ای رولکسم رو دور مچم بستمو گوشیم رو توی جیبم گذاشتم برای دزدی کردن نباید مثل دزدا باشی! باید انقدر خوشتیپ باشی که کمتر کسی بهت شک کنه تو چه کاره ای! توی محله ای که ده سال پیش زندگی میکردیم میرم و اونجا با دوستای بابام همکاری میکنم...

با اینکه فقط چندسال اونجا زندگی کردم و نصف بیشتر عمرم رو تو محله های با کلاس بودم
ولی با اینحال راه بابام رو پیش گرفتم فککنم دزدی ارثیه  انگشتای ظریف و باریکی دارم ولی فقط با دوتا انگشت خیلی حرفه ای و فرز جیب مردم و خالی میکنم و کیف پولاشون یا وسایل با ارزششون رو بالا میکشم رفیقاش میگن که بابامم فقط با دوتا انگشت این کارو میکرد کمتر دزدی پیدا میشه که روشش این باشه
ولی خب گفتم دیگ احتمالا اینم ارثیه..

از پله های مرمر اون عمارت مجلل پایین رفتم تا سریع چیزی بخورم قبل اینکه با اون پیرمرد چندش روبه رو بشم
وارد آشپزخونه که شدم خدمتکارا بهم سلام کردن و مشغول آماده کردن سینی ها بودن تا روی میز هال بچینن
مامانمو از پشت دیدم که درحال خوردن یه لیوان آب بود
اون چیه؟ قرص؟ هوف باز برای چی داره قرص میخوره
از پشت رفتم و آروم جوری که نترسه جسم کوچیکش رو بغل کردم و سرم رو توی گردنش بردم تا اون بوی بهشتی رو مهمون ریه هام کنم...

*سلام اوما..باز چرا داری قرص میخوری؟*

*هانا..کِی اومدی..صبحت بخیر عزیزم..بیا بریم سر میز یه چیزی بخوریم
چند وقته درست و حسابی اینجا غذا نمیخوری*

از توی بغلم بیرون اومد و چرخید اما...وقتی صورت و گردن و ترقوه هاش رو دیدم
روح از تنم رفت و زیر دلم خالی شد..
خیلی حرفه ای سعی کرده بود با لوازم آرایشی اون لکه های کبود و زخمی رو بپوشونه ولی انقدرم احمق نیستم که ندونم اونا واسه چین داغ کردم صورتم قرمز شد و با صدای نسبتا بلندی بدون توجه به خدمتکارای اطراف داد زدم

*باز اون عوضی حروم زادهههه اذیتتت کرد؟؟ چرا هیچی نمیگی بهش؟چرا ساکت میمونی تا هر گوهی دلش خواست بخوره هان؟ میدونم باهاش چیکار کنم*

Lust In RevengeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora