36.

1K 225 339
                                    


چند روز بعد لویی ،بعد از مدت طولانی ای تو بهترین حال بود.
احتمالا حتی فکر کرد که از خود بی خود شده. اونو هری همدیگه رو بوسیدن!
اونا همدیگه رو بوسیدن!!
اگه همین الان اون میمرد، از خوشحال میمرد.

باید دو روز صبر میکرد اما امروز بالاخره چهارشنبه بود و اون میرفت تا هری رو دوباره ببینه . این عجیب بود چون از خودش انتظار داشت تا مضطرب و مردد باشه اما درواقع اون خیلی هیجان داشت و واقعا نگران نبود.

به نایل یا هرکسی که براش اهمیت داشته باشه که چه اتفاقی افتاده نگفت.
اون دقیقا مطمئن نبود که چجوری انجامش بده.(بگه)

احتمالا تا امشب منتظر میموند تا بهش میگفت،چون لویی فقط نیاز داشت تا مطمئن میشد که هری هنوز همون احساسی که اون شب داشت رو داره.

اون کیف برنداشت چون حتی نمیخواست که امروز برقصه و تنها دلیلی‌ که میخواست بره اونجا،این بود تا هری رو ببینه.

وقتی که وارد شد،دوتا چراغ روشن بود و یه لیوان خالی که روی پیشخون بود، پس لویی میدونست که هری اینجاست.
از پشت بار عبور کرد و بعد به دفتر هری جایی که دید پله هاش قبلا کمی ترک خورده بودن رفت.

لویی به آرومی درب رو باز کرد و منتظر موند تا هری نگاهش بکنه.

"هی." لویی گفت وقتی که هری دیدش.

این درواقع لویی رو غافلگیر کرد طوری که هری آروم بود و جوری که اصلا ناراحت نبود،اون یه جورایی انتظارش رو داشت.

"سلام."

لویی به سمت صندلی ای که همیشه روش مینشست قدم برداشت.

"من نمیخوام که امروز برقصم."

"چرا؟" هری پرسید همونطور که هرچی (به کارش مربوط بود)که داشت انجام میداد رو کنار گذاشت و توجهش رو به لویی داد.

"نمیدونم.فقط نمیخوام.من واقعا فقط اومدم تا تورو ببینم."

هری به خودش اجازه داد تا لبخند بزنه چون اون فقط خیلی با این شرایط الانش خوشحال بود.
آره،یه بخشی از وجودش ترسیده بود که بزودی خراب بشه.
اما حالا،فقط میخواست که لذت ببره.
اون الان لویی رو داشت و خیلی احمقانه بود که راجع به آینده ی نامعلوم نگران باشه.

"مفتخرم." هری یه جورایی با طعنه گفت.

"باید باشی،میتونستم روزم رو صرف هرکار دیگه ای بکنم ولی من تصمیم گرفتم که با تو باشم."

"درسته."

لویی به لبه ی لباسش نگاه انداخت و با آستینش بازی کرد.
اون یه جورایی میخواست که از هری بپرسه اونا کجا هستن.(تو چه موقعیتی)
چون مشخصا چیزهایی تو رابطشون تغییر کرده بود.
فکر کرد شاید فقط پشت سرش بزاره چون واقعا نمیتونست دیگه صبر کنه.

LURE ✦L.S✦Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang