1

611 90 35
                                    

*پاییز 2007*

صدای برخورد سر انگشتای کوچیک پسرک به در چوبی سکوت سنگین خونه رو شکست...

پسرک همونطور که به در میکوبید زیر چشمی نگاهی به پاهای بلندی که دقیقا کنارش چسبیده به در میخکوب شده بودن انداخت...

جرات نکرد سرش رو بالا ببره و به صورتش نگاه کنه
صدای مادرش قلبش رو گرم کرد

+بله...

_مامان... منم تن...

ثانیه ای بعد در باز شد و قامت بلند و ظریف زن جوونی توی در نمایان شد

_اوه عزیزم...مگه نخوابیدی؟!

پسرک پنج ساله سرش رو به طرفین تکون داد و به سمت مادرش حرکت کرد

وقتی پاهای مادرش رو محکم توی اغوش کشید تپش شدید قلبش رو به ارومی رفت...

زن خم شد و پسر دوست داشتنیش رو بغل کرد...

در رو بست و تن رو همراه خودش روی  تخت دو نفره ی وسط اتاق برد...

تن که به اغوش مادرش رسیده بود به یقه ی لباسش چنگ زد و اونو محکم گرفت

+چیشده پسرم؟

تسانی با صدای گرم و جادویی زمزمه کرد...
صدایی که از هر لالایی برای تن دلپذیر تر بود

_میترسم مامانی...

زن دستش رو با ارامش روی کمر پسر بچه ی جمع شده توی اغوشش کشید و به تاج تخت تکیه داد

+ از چی تن کوچولوی من...

_مامان... اون ادمای بیرون اتاقم خیلی ترسناکن... ازشون میترسم

تسانی چونه ی ظریف تن رو با سر انگشت گرفت و کمی بالا اورد

+اوه... عزیزم مگه داستانشون رو برات تعریف نکردم؟
پسرک کنجکاو سرش رو به طرفین تکون داد...

+پس الان بهت میگم پسرم...

زن پتو رو روی تن کشید و به ارومی اونو توی اغوشش تکون داد

+میدونی پسرم... اون ادما فرشته های نگهبان ما هستن... خدا اونا رو از بهشت برامون فرستاده...

_ولی مامان...چرا همش لباسای مشکی تنشونه... چرا اینقد ترسناکن؟!

+خب پسرم... اونا نمیتونستن با بال و لباسای سفید بیان روی زمین... اینجوری همه متوجه میشدن اونا فرشته ن...

𝐁𝐥𝐨𝐧𝐝𝐞 ✥ 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now