خاکستری رنگی بود که این روزها به عمارت پاشیده بودن. برای تن دیگه هیچ چیز توی اون عمارت سنگی جذابیتی نداشت.طبیعی بود، چون خورشیدش رفته بود. تن هنوز بعضی وقت ها فکر میکرد توی یک کابوس ترسناکه، وقتی از خواب بیدار بشه جانی کنار تختش دست به سینه نشسته و با یه لبخند از اون لبخندای کج و پر معنا تماشاش میکنه.
عمیقا دلش میخواست اینطور باشه ولی خودش با چشمای خودش دیده بود که جانی جعبه وسیله ها و چمدونش رو دست گرفته بود و توی صندوق عقب ماشین گذاشت، بعد هم سوارش شد و رفت.
تن به خوبی حس کرد بخشی از قلبش (شاید هم تمومش) دنبال ماشین دوید و ترکش کرد.
این چند روز نه زیاد حرف میزد نه زیاد میخورد، به زور یک وعده در روز. صبح بیدار میشد درسش رو میخوند و لب پنجره مینشست تا وقتی خورشید غروب میکرد، بعد هم به تختش میرفت و چشماش رو میبست. همین و همین!
از اتاقش بیرون نمی رفت چون میدونست قدم به قدم اون ساختمون پر از خاطرات و نشونه های جانیه.
از تن شر و شیطون فقط یه پوسته ی خالی مونده بود.
*
*
*مرورش رو تموم کرده بود، برنامه های درسیش خوب پیش میرفت، ساعتای کاریش رو کم شده بود تا بیشتر آزمون بده و درس بخونه.
البته جهیون (که حالا هم دوست پسرشه هم پدرخونده ش)
با قاطعیت گفته بود نباید هیچ چیز خللی توی درس خوندنش ایجاد کنه بعد هم خودش رفته بود و با جمین صحبت کرده بود. جمین هم که نمیتونست روی حرف جهیون حرفی بزنه.
روی کاناپه نشست و کش و قوسی به بدنش داد، خواست گوشی رو برداره و به جهیون زنگ بزنه.وقتی اسمش رو به خاطر می اورد قلبش از حس شوق خاصی لبریز میشد، انگار هنوز هم داشتن قلب جهیون براش جدید بود.
هنوز هم هربار جهیون اونو بین بازوهاش میکشید درست مثل بار اول قلبش میریخت و از خجالت گونه هاش رنگ میگرفت.
فقط یک چیز رویای تیونگ رو نیمه تمام گذاشته بود، جهیون تاحالا اونو نبوسیده بود. نمیدونست مشکل کجاست و از طرفی روش نمیشد ازش بپرسه.دستش سمت گزینه س تماس گوشیش رفت که صدای زنگ در به گوش رسید. تعجب کرد، از جا بلند شد و سمت در رفت، از توی چشمی نگاه کرد و با دیدن جهیون با اون پوشش جدید قلبش ریخت.
هودی مشکی اور سایز، شلوار ورزشی یشمی و راحت و دستای پر از پاکت خرید. در رو باز کرد و با حیرت شیرینی لبخند زد:
_اینجا چیکار میکنی جهیون!؟
جهیون لبخند زد :
+ یه فیلم جدید گرفتم گفتم باهم ببینیم، وقت داری؟
تیونگ جلو رفت و خرید ها رو از جهیون گرفت، مرد کلی هله هوله خریده بود!
_معلومه که وقت دارم، بیا داخل!
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐨𝐧𝐝𝐞 ✥ 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧
Fanfiction➷couple: johnten, jaeyong, chanbaek, nomin ➷genre: romance, comedy, smut, school life, angest Update: everyday! ➷summary: به راستی عشق چطور مسیر خودش رو به قلب انسان ها پیدا میکنه؟! آیا حضور اون رو احساس میکنیم ؟! یا مثل حرکت بیصدای خون در رگهامو...