22

202 66 30
                                    

خورشید از پشت دیوار بلند عمارت اروم سرک کشید و با سر انگشت های طلایی رنگش مشغول بیدار کردن دوتا گربه ی خوابیده توی بغل هم شد .

لویی و لئون هم مثل بقیه ی ادمای عمارت شب عجیبی رو داشتن، شبی پر از صدای گلوله و آژیر امبولانس
!طبیعی بود که دلشون میخواست هنوز هم چشماشون رو ببینن و توی رویا مشغول لیس زدن یه تیکه گوشت لذیذ باشن.

عقربه های ساعت، پنج و نیم رو نشون میداد و پارک چانیول درحالی که برگه های سفید و پر شده توی کل میزش پخش شده بودن مشغول کار بود.

از شب گذشته خواب از چشماش پر کشیده بود و تمام شب سردر مغزش تابلوی «کارگران مشغول کارند!» اویزون شده بود.

چشمای درشتش پفدار تر همیشه شده بود و هر چند دقیقه یکبار با انگشت شست و اشاره اونها رو فشار میداد .

گزارش مفصلی از اتفاق دیشب نوشته بود و مغزش هنوز درحال تحلیل واقعه ها بود .

چرا چند ولگرد خیابونی نیمه شب باید برن سراغ ترانس برق پشت عمارت و طوری خرابش کنن تا برق عمارت بره ؟

چرا با سلاح گرم مسلح بودن و چرا صورتشون رو پوشونده بودن؟

همه ی این چراها سوالایی بودن که مغز چانیول دنبال جوابشون میگشت.

حس ششمش بهش میگفت این اتفاق ربطی به ماجراهای سال ۲۰۰۷ داشته باشه و این عجیب دلواپسش میشد.
پرونده ی اون سال رو از قفسه ی خاک گرفته بیرون کشیده بود و با خوندن دوباره ش به روزای تلخ زمستون اون سال برگشت .

کاغذ زیر دستش مرتب خط خطی میشد و تشویش ذهنش رو نمایان میکرد .

غرق توی دنیای خودش بود که دستی رو روی میزش همراه با یه فنجون قهوه و تیکه ای کیک دید، سرش رو بالا اورد و بکهیون رو اون سمت میز چوبی ایستاده دید.

+ در زدم ولی جواب ندادی

بکهون گفت و به فنجون و بشقاب اشاره کرد

+ کیک رو حتما بخور، قهوه ناشتا پدر معده تو درمیاره

چانیول لبخند کمرنگی زد و اون لحظه با خودش فکر کرد اخرین باری که کسی اینطور براش سرزده قهوه اورده و تاکید کرده بود ناشتا نخوره کی بود؟

اصلا کسی اینطور بهش توجه کرده بود؟

شاید بود اما چشمای چانیول اونقدر روی کار متمرکز بوده که محو شدن اون ادم رو ندیده !

بکهیون که سکوت چانیول رو دید انگشتش رو تهدید وار بالا اورد .

+قهوه رو ناشتا نخوریا!

گفت و سمت در رفت تا اتاق رو ترک کنه، چانیول باشه ی ارومی گفت و به بشقاب کیک روی میز چشم دوخت.

*
*
*

خورشید از پنجره ی اتاق سرک میکشید و اتاق بهم ریخته ی تن رو تماشا میکرد، پسرک همونطور که دیشب گوشه ی تخت توی خودش جمع شده بود خوابش برده بود و حتی گوشی هم همونطور توی دستش بود،اونقدر خوابش سنگین شده بود که حتی متوجه ی پیام جانی که گفت شرایط تماس گرفتن مهیا نیست هم نشد .
ساعت رومیزش با رسیدن به عدد هشت شروع به زنگ زدن کرد و تن رو از خواب پروند .

𝐁𝐥𝐨𝐧𝐝𝐞 ✥ 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now