25

156 39 26
                                    


_آهههه بالاخره تموم شد

اینو تن وقتی گفت که داشت کتابش رو از روی میز برمیداشت و سعی میکرد بدنش که خسته تر از همیشه بود رو از روی صندلی بلند کنه، خب هر چقدر دانش آموز زرنگی بود باز هم کلاسایی بودن که تن توشون ارزوی به فنا رفتن مدرسه رو میکرد!

تیونگ تک خنده ای به وضعیت بامزه ی دوستش کرد و از پشت میز بلند شد، همقدم با هم کلاس رو ترک کردن و بعد از گشت و گذار کوتاهی توی حیاط به سالن برگشتن تا برای کلاس بعدی آماده شن

تن بی حوصله غرید :

_ امروز و فردا هم تموم شه رسما با این ساختمون نکبت خدافظی میکنیم

تیونگ در لاکرش رو باز کرد و کتاب و جزوه ش رو برداشت

+اره، تا ازمون هم چیزی نمونده

تن هم رو به روی لاکرش ایستاد و درش رو باز کرد، بسته ی قرمز بزرگی توی کمد توجهش رو جلب کرد:
_این چیه؟

تیونگ توی کمدش سرک کشید و بیخیال شونه ای بالا انداخت :

+یه دختر ترم پایینی روی سونبه ی خوشگل سال بالایی کراش زده و حالا میخاد اعتراف کنه!

تن جعبه ی قرمز که روش روبان مشکی پیچیده شده بود رو برداشت و با کنجکاوی گره ی روبان رو باز کرد، در قرمز رنگ جعبه رو کنار زد و بعد از اون تنها فریاد بلند و ترسیده ی تن بود که توی سالن اکو میشد!

*
*
*

با نهایت سرعت توی سالن میدوید، از داخل ماشین تا راهروی مدرسه رو تماما دویده بود تا اینکه بالاخره تن رو کز کرده گوشه ی سالن پیدا کرد، تیونگ کنارش نشسته بود و جعبه ی قرمز لعنت شده با فاصله گوشه ی سالن افتاده بود، مشاور دانش اموزای کنجکاو رو از دورشون دور میکرد و سعی داشت جلوی هرج و مرج رو بگیره

جانی مستقیما خودش رو به تن رسوند و جلوش زانو زد، دست چپش که دربند اتل نبود رو روی شونه ی تن لرزون گذاشت

چشمای درشت تن نمدار بود، مردک های مشکیش میلرزید و هراس درونی پسر رو فریاد میزد

_تن، اروم باش، من اینجام خب؟

جانی گفت و پسرک ترسیده رو اروم به آغوش کشید، تن هنوز هم می لرزید اما بودن جانی کنارش باعث میشد حس کنه دیگه خطری تهدیدش نمیکنه

جانی همونطور که تن رو توی بغل داشت سمت تیونگ چرخید، تیونگ از چشمای منتظرش متوجه منظورش شد و با سر به جعبه اشاره کرد، جانی چرخید و جوهیون رو دید که جعبه رو توی دست داشت، دستی به موهای کوتاه تن کشید و زیر گوشش به آرومی زمزمه کرد

_همه چی تموم شد تن، دیگه چیزی برای نگرانی نیست

به ارومی از پسرک جدا شد و سمت جوهیون رفت

_چی توشه؟

مرد جوون زمزمه کرد :

-یه انگشت بریده و یه یادداشت «ببر درونت رو بیدار کن! »

𝐁𝐥𝐨𝐧𝐝𝐞 ✥ 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now