23

211 58 45
                                    

پشت میز گوشه ی سالن نشسته بود و انگشتاش رو روی دکمه های لپتاپ میکوبید، شلوغی و هیاهوی مشتری هایی که میومدن و میرفتن رو نمیشنید، غرق کارش شده بود.

اون میز کوچیک گوشه ی سالن تبدیل به میز لی جنو شده بود، جایی که چند ساعتی در روز مهمون مرد خوش قلب با لبخند طلاییش بود.

بعضی روز ها با لپتاپ و کاغذ هاش میومد، بعضی روز ها با کتاب جدیدی که داشت میخوند «جین ایر» و بعضی روزها دست خالی! می اومد پرس غذایی میخورد، چند دقیقه ای به تماشای رستوران دار زیبا مینشست و می رفت.

این بخشی از روتین زندگی جنو شده بود، قلبش ازش میخواست جمین رو ببینه و اون هم مثل همیشه به حرف قلبش باشه میگفت و انجام میداد.

جنو همین بود، از زمانی که به خاطر داشت از خواسته ی قلبش فرار نمیکرد، وقتی پونزده سالش بود و کره رو ترک کرد هم دنبال خواسته ی قلبش رفته بود ، وقتی توی دانشگاه اولین انتخابش مهندسی هسته ای بود باز هم خواست قلبش رو انجام داد و بعد از فوت شدن تنها بازمانده ی خانواده ش، پدربزرگ بیمارش،رشته ی پیوندش از سئول کنده شد و تنها رنجونی براش موند که دوست، رفیق و خانواده ش بود.

وقتی جنوی بیست ساله تصور میکرد دیگه به سئول باز نخواد گشت فکرش رو نمیکرد توی بیست و هشت سالگی و زمانی برای کار های سربازی برمیگرده قلبش رو به پسر رستوران دار پیوند بزنه و احساسش برای بیشتر موندن توی کره بهش اصرار کنه.

هنوز به رفتن فکر نمیکرد، کارش حداقل یکماه دیگه طول میکشید و جنو تا اون موقع نمیخواست به دور شدن از جمین با هاله ی درخشان دورش فکر کنه.

دکمه ی اینتر رو زد و پروژه ش رو سیو کرد،
لپتاپ رو خاموش کرد و به صندلی تکیه داد، دستاش رو به سمت بالا کشید تا ماهیچه های خسته ی شونه و گردنش کمی ارامش پیدا کنه، سرش رو چرخوند و نگاهش به جمین افتاد، جمین هم نگاهش میکرد، اما تا با چشمای کشیده ی جنو مواجه شد دستپاچه نگاهش رو دزدید و سرش رو توی مانیتور برد.

جنو لبخندی به رفتار بامزه ی پسر زد و با زنگ زدن موبایلش نگاهش رو جمین گرفت.

گوشی رو به گوشش چسبوند.

_الو؟

+باز رفتی اون رستورانه؟

_وقتی میدونی چرا میپرسی خب؟

جنو با خنده گفت و با دست ازاد لپتاپش رو توی کوله جا داد.

+فاک یو جنو، من دنبال کارای سربازیتم بعد تو میری رستوران پسر دید میزنی؟

از جا بلند شد و کوله ش رو روی دوشش انداخت:

_عوضش من داشتم پروژه ت رو انجام میدادم بیب!

+بیب و زهر خر!

صدای حرصی رنجون توی گوشش پیچید و باعث شد باز به خنده بیفته، جلو رفت و مقابل صندوق ایستاد، جمین سرش رو بالا اورد و به جنوبی که گوشی به دست درحال خندیدن بود نگاه انداخت.

𝐁𝐥𝐨𝐧𝐝𝐞 ✥ 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now