4

212 77 52
                                    

با حس سوزش ناخوشایندی روی کمرش چشماش رو باز کرد...

سرش هنوز گیج میرفت و نمیتونست به یاد بیاره چه اتفاقی افتاد... تکونی خورد که با درد کمرش آهش بلند شد...

_فاک...

خاطرات مبهم کم کم براش واضح شدن... چاقو توی دست جانی... بریده شدن طناب... افتادنش روی بوته ها...

_فاک... فاک... فاک یو جانی سا!

+ ممنون!

صدای بمی که از پشت سرش بلند شد اونو از جا پروند...
جانی روی صندلی میز تحریرش نشسته بود و مشغول ورق زدن کتاب بود...

چرخید و با چشمای به خون نشسته به جانی خیره شده

_توی عوضی... تو میخای منو بکشی

جانی بدون اینکه اشاره ای به اتفاقات شب گذشته بکنه پاش رو روی اونیکی پا انداخت

+گفتم صبحانه رو برات بیارن بالا

تن که از این حجم ریلکس بودن خونش به جوش اومده بود بی توجه به سوزش شدید کمرش خیز برداشت و یقه ی پیراهن یکدست سفید جانی رو توی مشتش گرفت

_از جونم چی میخوای عوضیی

جانی با ارامش دستاش رو روی دستای ظریف تن گذاشت

+ اروم باش پسر

_دس به من نزن

تن با خشونت دستای بزرگ جانی رو پس زد... جانی میتونست با یه حرکت کوچیک تن رو از روی خودش کنار بزنه اما اینکارو نکرد...

به خوبی میدونست اون پسر پر از خشم و ترس سرکوب شده ست و لازمه یه جوری تخلیه شه...

+تن... بهتره به حرفام گوش بدی

_به چه حقی اینجوری صدام میزنی... فک کردی کی هستی که منو از پنجره اتاقم پرت میکنی پایین... کافیه به پدرم بگم تا از زندگی ساقطت کنه حرومز...

اخم روی صورت مرد بزرگتر نشست و حرف تن رو قطع کرد

+چیو میخای به رئیس بگی... اینکه نیمه شب با طناب از پنجره اویزون شدی و پریدی پایین... قانون منع تردد رو شکستی و رفتی از اون پایین یه گربه برداشتی بیاری بالا...قانون منع ورود حیوونا رو نقض کردی؟!

تن کاملا بادش خالی شده بود...

+یکم منطقی برخورد کن تن... اگه من طنابت رو پاره نمیکردم و وانمود نمیکردم هیچی نشده... اونوقت نگهبان کیم تو رو بین زمین و هوا اویزون میدید و همه چیز رو به رئیس گزارش میداد... اونوقت الان بجای اینکه از یقه من اویزون باشی باید جلوی رئیس لی جواب پس میدادی!

جانی کاملا منطقی حرف میزد و این اعصاب تن رو بیشتر بهم میریخت... مشت محکمی به سینه ی جانی کوبید و از روی پسر بلند شد...

𝐁𝐥𝐨𝐧𝐝𝐞 ✥ 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now