32 End

242 44 32
                                    


توی ماشین نشسته بود و بی توجه به جانی که بیرون از ماشین با تلفن حرف میزد غرق افکار خودش بود، دور قبلش سیم خاردار کشیده بودن و با هر تپش خار ها بیشتر فرو میرفتن، این حسی بود که تن داشت.

حس بازنده ای که بزرگترین امید زندگیش به یکباره تبدیل به ترسناکترین کابوسش شده بود. از پدربزرگش منتفر بود، هرچیزی تن بهش دل میبست رو با بی رحمی ازش میگرفت، اول مادرش حالا هم جانی.

بیشتر از اینکه نفرت حسش به جانی رو توصیف کنه ترس و ناراحتی بود که همه ی وجودش رو دربر گرفته بود. از کودکی از مردا و زنای کت و شلوار پوش می ترسید، روزی یه بادیگارد با موهای بلوند به عمارت اومد و همه ی ترس های تن رو کنار زد اما حالا خودش بزرگترین ترس تن شده.

مغزش بین حس های مختلف غوطه ور بود و اونقدر احساس خفگی میکرد که دلش میخواست چشماش رو ببنده تا فقط زمان سریعتر بگذره. حس میکرد توی هوا سم پاشیدن و با نفس سنگینی ریه هاش بیشتر میشه. کاش هوای شیکاگو اینجوری نباشه.

جانی اما به پل فلزی تکیه داده بود و باد خنک شب موهاش رو اینطرف و اونطرف هل میداد. به صدای جهیون پشت تلفن گوش میداد و هر از چند گاهی «اوهوم» ارومی میگفت.

ناراحت بود، خیلی خیلی ناراحت. اونقدر که برخلاف همه ی دفعات قبلی اینبار دهن باز کرد و با هیونگش درباره ی احساسات درونش صحبت کرد.

احساس اینکه گناهکار بزرگیه، گناهکاری که باعث قاتل شدن مادرش و تباه شدن کودکی تنه.

توی دادگاه ذهنش خودش رو به جایگاه متهم کشونده بود، محاکمه کرده بود و حالا درحال اجرای حکم بود.

میدونست دور کردن تن از خودش بزرگترین مجازاته و قصد داشت همین کار رو بکنه.

تماس به پایان رسید اما پاهاش برای رفتن به ماشین یاریش نمیکردن، انگار به هرکدوم از پاهاش یه وزنه ی صد کیلویی وصل شده.

از تن خجالت میکشید، احساس گناه میکرد و دوست نداشت با حضورش تن رو بیشتر از این آزار بده. میدونست تن ازش متنفر شده، میدونست تمام علاقه ی توی قلب پسرک جای خودش رو به ترس و نفرت داده و این از درون مثل یه اسید نیرومند درحال بلعیدن و ذوب کردنش بود.

نگاهی به ساعت مچی توی دستش انداخت، باید راه می افتادن تا به پرواز می رسیدن. چاره ای جز نشستن توی ماشین نداشت. جلو رفت و بدون کلمه ای حرف پشت فرمون نشست، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.

جاده کش می اومد، انگار نمیخواست اون ها هرگز به مقصد برسن،دلش نمیخواست تن از جانی جدا بشه و قصه ی باهم بودنشون همینجا به پایان برسه.

مسیر طولانی بود اما نیمی از اون رو پشت سر گذاشته بودن، تن دلشوره ی عجیبی داشت و جانی، خب اونقدر ناامید و خجالت زده بود که هیچ حس دیگه ای درونش جای نمیگرفت.

𝐁𝐥𝐨𝐧𝐝𝐞 ✥ 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now