به برگشتن جانی از ساختمان صندوق امانات نگاه میکرد، مرد بلوند مستقیم سمت ماشین اومد و سوار شد، پاکت زرد رنگ رو توی داشبورد گذاشت و حرکت کرد.تن نگاهی به جانی و نگاهی به داشبورد انداخت:
_پاسپورتامونه؟
جانی سرش رو تکون داد:
+اره، الان هم میرم بلیط بگیرم، هرچی زودتر بریم بهتره.
تن پنجره شو کمی باز کرد تا باد خنک به صورتش بخوره:
_فکرشو نمیکردم اولین سفر خارجیم اینطوری پیش بیاد ولی براش ذوق دارم!
جانی لبخند کمرنگی زد و ابرو بالا انداخت:
+شاید چون همسفر خیلی خوبی داری!
تن پشت چشمی نازک کرد و ایش ارومی گفت، جانی خندید و با دیدن رستورانی کنار خیابون پارک کرد:
+همینجا وایستا الان میام.
گفت و از ماشین بیرون رفت، نیم ساعت بعد با دست پر از خوردنی های خوشمزه به ماشین برگشت، تن با دیدن بسته های دست جانی سمتشون خیز برداشت و دونه دونه بازشون کرد:
+برنج، کیمباپ، وای این پنکیکههههه
جانی به مسیرش سمت دفتر هوایی ادامه داد:
_دیشب شام هم نخوردی، همه شونو باید بخوری.
تن چاپستیک های یکبار مصرف رو برداشت و تیکه ای کیمباپ توی دهن خودش گذاشت، تیکه ی بعدی رو سمت دهن جانی گرفت:
+درواقع باید دوتایی همه شو بخوریم.
جانی هومی گفت و سعی کرد حواسش رو جمع خیابون نگه داره.
*
*
*امروز حوصله ش رو نداشت کار کنه، درواقع از روز گذشته که رنجون سراغش اومده بود حوصله ی هیچکس و هیچ چیز رو نداشت.
رنجون آب پاکی رو روی دستش ریخته بود و حقیقت رو محکم توی صورتش کوبیده بود، این حقیقت که جنو هیچ آینده ای کنارش نداره!
جمینی که هنوز درست و حسابی مزه ی عشق زیر زبونش نرفته بود مجبور به تموم کردن همه چیز بود، بخاطر کسی که با نورش زندگی جمین رو زیباتر کرده بود.
روشنی و رنگی که جنو به زندگی جمین پاشیده بود فراتر از تصور و باور بود، از جمینی که هیچ چیز جز کار و پول براش مهم نبود مردی ساخته شده بود که لباس های رنگی و زیبا میپوشید، کتاب میخوند، حداقل هفته ای دوباره بیرون میرفت و بیشتر از قبل به خودش میرسید.
جمین خوب میدونست حتی اگه جنو پیشش نباشه اثر اون همیشه توی زندگیش باقی خواهد موند.
زنگوله ی در به صدا دراومد و توجه جمین رو به خودش جلب کرد، جنو بود، اینبار با موهای نقره ای جدیدی که هر چشمی رو محو خودش میکرد، چه برسه به جمینی که برای اینچ به اینچ جنو میمرد و زنده میشد.
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐨𝐧𝐝𝐞 ✥ 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧
Fanfiction➷couple: johnten, jaeyong, chanbaek, nomin ➷genre: romance, comedy, smut, school life, angest Update: everyday! ➷summary: به راستی عشق چطور مسیر خودش رو به قلب انسان ها پیدا میکنه؟! آیا حضور اون رو احساس میکنیم ؟! یا مثل حرکت بیصدای خون در رگهامو...