افتاب کم فروغ عصرگاهی کم کم داشت پشت ساختمون های بلند محو میشد.تیونگ بعد از مدتها دویدن و کار کردن تصمیم گرفته بود کمی روح و جسم خودش رو به استراحت دعوت کنه
کوله ی ابی رنگش رو روی دوشش انداخته بود و توی خیابون شلوغ قدم میزد، تابلوهای نئونی رنگارنگ چشمک میزدن و هرکدوم به روش خودشون مردم رو برای ورود به مغازه ها فرامیخوندن
تیونگ پس از مدتها بدون عجله و اضطراب به ویترین تک تک مغازه ها نگاه میکرد و داخلشون سر میزد، اگر از چیزی خوشش میومد بدون استرس از هزینه ها اون رو میخرید و توی کوله پشتیش میگذاشت
جا سوییچی،هودی، یه جفت کتونی جدید، فیگور باب اسفنجی، چند تا رنگ پارچه خرید هایی بودن که توی دست و کوله پشتیش داشت،
حالا هم پشت ویترین مغازه ی لوازم ارایشی ایستاده بود تا بین برند های مختلف خط چشم یکی رو انتخاب کنه.
داخل رفت و بین قفسه ها چرخید، در نهایت یک خط چشم ماژیکی، یک کرم دور چشم و یک ضد افتاب برداشت، توی مسیر صندوق جلوی قفسه ی رنگ مو ها متوقف شد، از اخرین باری که موهاش رو رنگ کرده بود خیلی میگذشت، البته اگر بشه به هایلایت های نقره ای بین موهاش رنگ گفت. انگشتاش رو روی جعبه های رنگ کشید و در نهایت صورتی ملایمی که بدجور بهش چشمک میزد رو برداشتفردا تولدش بود و با وارد شدن پدر خونده ی جدیدش دقیقا توی تاریک ترین زمان ممکن، اغراق نبود اگر میگفت دوباره متولد شده!
با اینکه تیونگ تمام تلاشش رو میکرد تا روی پای خودش بایسته اما نمیتونست این حقیقت رو انکار کنه که هنوز نیاز داره به کسی تکیه کنه، مطمئن بود روزی اونقدر مستقل میشه که جبران لطف پدرخونده ش رو بکنه پس عذاب وجدان اذیتش نمیکرد
بلکه عمیقا قدردان مردی که تصمیم داشت بهش کمک کنه بود، مردی که هیچی ازش نمیدونست، نه نامی نه نشونه ای، تنها چیزی که خانم هوانگ بهش داد یه ایدی ناشناس کاکائوتاک بود که پدرخونده اش ازش خواسته بود تا اونجا باهاش صحبت کنه
«-پدرخونده ات نمیخواد هویتش مشخص بشه، درواقع تنها شرطش برای حمایت ازت همین بوده، اما ازت میخواد باهاش حرف بزنی و از شرایطت براش بگی»
و تیونگ جوابی جز بله دربرابر این خواست نداشت
خرید هاش رو توی کوله ش گذاشت و از مغازه بیرون اومد، سمت ایستگاه رفت و منتظر اومدن اتوبوس برای برگشت به خونه مونددر سه روز گذشته به ایدی که پدرخونده سیوش کرده بود هیچ پیامی نداده بود، درواقع نمیدونست به مردی که شاید چهل یا پنجاه سال بزرگتر از خودشه چی باید بگه؟ چطور باید از روزمرگی های خودش بگه، اون مرد شاید یه تاجر خیلی بزرگ مثل آقای کانگ باشه یا سیاستمدار معروفی باشه که پنهانی اینکار رو انجام میده، تیونگ چطور میتونست با همچین ادمایی از رنگ کتونی هاش یا پاجوش زدن زامیفولیاش بگه!
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐨𝐧𝐝𝐞 ✥ 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧
Fanfiction➷couple: johnten, jaeyong, chanbaek, nomin ➷genre: romance, comedy, smut, school life, angest Update: everyday! ➷summary: به راستی عشق چطور مسیر خودش رو به قلب انسان ها پیدا میکنه؟! آیا حضور اون رو احساس میکنیم ؟! یا مثل حرکت بیصدای خون در رگهامو...