10

186 61 44
                                    

چند دقیقه ای بود که جلوی در عمارت لی منتظر بود دیگه میخواست با جانی تماس بگیره که از دور اونو درحال دویدن سمت ماشین دیدهودی کرمی و شلوار جین یخی چیزی بود که جانی بجای کت و شلوار همیشگی پوشیده بود.

خود جهیون هم پوشش متفاوتی با همیشه داشت. تیشرت سفید ساده و جین تیره تیپ اون روزش رو تشکیل میداد.

جانی سوار شد و درحالیکه نفس نفس میزد سلام داد

+چطوری هیونگ؟

جهیون ماشین رو به حرکت در اورد

_خوبم... تو چطوری... تن اجازه داد بیای؟

جانی یا یاداوری تن و ماجرای صبح خنده ای ارومی کرد

+ تن فعلا نمیخواد ریختمو ببینه

_چرا؟

+چون برای گربه ش خونه درست کردم

ابروهای جهیون بالا رفت

_قاعدتا باید ازت تشکر کنه!

جانی لبخند محوی زد و نگاهش رو از پنجره به بیرون دوخت

+تن لیه دیگه...

تا رسیدن به مقصد بین جانی و جهیون صحبت خاصی رد و بدل نشد.

کمتر از یک ساعت گذشته بود که ماشین مشکی رنگ توی پارکینگ پرورشگاه متوقف شد.

جانی با پیاده شدن از ماشین انگار از اواخر دهه ی دوم زندگی به سیزده سالگیش سفر کرده بود!

همه چیز مثل قبل بود حداقل در ظاهر !

قدم زنان جلو رفت... راهروی سنگی رو پشت سر گذاشت و توی محوطه ای که پوشیده از چمن های کوتاه قد و درخت های پیر و بلند بود ایستاد.

این حیاط شاهد سالها بزرگ شدن و قد کشیدن پسرک زخم خورده بود اون پسر حالا اونقد قوی شده بود که وظیفه ی محافظت از بقیه رو به دوش میکشید.

_توی حیاط هیچی عوض نشده

جهیون درحالیکه همراه دو کیسه وسیله سمت ساختمان میرفت گفت.جانی هم سری تکون داد و پشت سر هیونگش داخل ساختمان رفت.

جهیون با هر قدمی که جلو میرفت خاطرات زیادی براش زنده میشد

*
*
*

2007

سرمای سوزناک زمستون اخرین نفس های خودش رو میکشید و درخت های یخ زده کم کم درحال جوونه زدن بودن

پسرک زیر یکی از درخت ها نشسته و تکالیف مدرسه ش رو انجام میداد.

جهیون که در اوایل هجده سالگیش به سب میبرد تفریح و سرگرمی جز زیر و رو کردن کتابای مدرسه ش نداشت.

𝐁𝐥𝐨𝐧𝐝𝐞 ✥ 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now