ᯓ 2: Beat it

1.1K 234 183
                                    

یونگی فکر میکرد هوسوک یکی از اون پسرهای احمقه که هیچی از مسابقه نمیفهمن؛ فقط برای خوش‌گذرونی و به رخ کشیدن ماشینشون تن به مسابقه میدن و آخر شب با تاکسی برمیگردن خونه‌ی باباشون. ولی تمام معادلاتش به هم خورد وقتی هوسوک دقیقا کنارش میروند و لایی میکشید. لعنتی به شانس گندش فرستاد، اینجوری باید برنامه سریعتر رسیدن به خونه و تخت عزیزش رو فراموش میکرد.

خیابون جلوش خلوت شده بود و بهش میگفت یالا، منتظر چی هستی؟ دنده رو به سرعت عوض کرد و پاش رو روی پدال گاز فشار داد. کمی جلوتر، چشمش به ون بزرگی افتاد که از لاین وسط حرکت میکرد. نگاهی به ماشین هوسوک انداخت که داشت سرعت میگفت تا بتونه بپیچه جلوش.

+هه، کور خوندی بچه!

پوزخندی زد و یکی از هزاران حقه‌ی کثیفش رو از توی آستینش بیرون کشید. ماشینش رو به هوپ بوستر چسبوند و به سمت مخالف هل داد تا نتونه بپیچه جلوش. پسر تازه وارد اخم کرد و با استرس فرمونش رو به سمت مخالف پیچوند تا در برابر یونگی مقاومت کنه، اما ترس خط افتادن روی رنگ بدنه‌ اون رو از کوبیدن ماشینش به تی تی منع میکرد. داشتن به ون نزدیک میشدن و هوسوک مجبور شد ماشینش رو به لاین مخالف بندازه. حرومزاده‌ای نثار یونگی کرد و حواسش رو به ماشین‌هایی ‌داد که از سمت مخالف میومدن. نور چراغ‌هاشون چشم‌هاش رو اذیت میکردن ولی الان وقتی نداشت که بهش اهمیت بده، باید خودش رو ازین جهنم درمیاورد.

فرمون رو دیوونه‌وار میچرخوند و سعی میکرد خودش رو به کشتن نده. شِت شت شت! چرا اون ابله‌ها انتظار یه ماشین با راننده دیوونه‌ا‌شو ندارن که از روبه‌رو بهشون نزدیک بشه تا لاین رو براش خالی کنن؟ هربار که یه ماشین درحال بوق زدن رو با فاصله چندسانتی متری رد میکرد چشم‌هاش بازتر و مردمکشون گشادتر میشد. حتی چندبار بدنش رو پشت فرمون جمع کرد، انگار که مچاله شدن بدنش روی ابعاد ماشینش تاثیر میزاره یا میتونه مانع برخوردش با بقیه ماشین‌ها بشه. با دیدن روزنه کوچیکی که به لطف فاصله‌ی بین ماشین‌ها ایجاد شده بود خودش رو توی لاین درست انداخت و نفس راحتی کشید. به ماشین یونگی که حالا چند متر ازش جلو افتاده بود نگاه کرد و دوباره بهش فحش داد. اگه سالم به خط پایان میرسید قطعا گردن پسر رو توی مشتش میگرفت.

دنده رو عوض کرد و با وارد کردن دوبرابر فشاری که معمولا به موتور بوستر میاورد خودش رو به تی تی رسوند. به چهار راه رسیده بودن و باید به سمت چپ میپیچیدن، بعد از اون یه پیچ بزرگ بود و آخر از همه هم یه خیابون صاف و خلوت که به زیر پل منتهی میشد. چراغ سبز شده بود و ماشین‌ها داشتن راه می افتادن. یونگی سرعتش رو زیاد کرد تا قبل از رسیدن ماشین ها به وسط چهارراه بتونه بپیچه اما فرمونش رو باز گرفته بود. هنوز هم دست کم گرفتن هوسوک رو تموم نکرده بود و این یه فرصت عالی برای جلو زدن پسر دیگه ایجاد میکرد.

ᯓ 𝐋𝐢𝐟𝐞 𝐎𝐟 𝐀 𝐑𝐚𝐜𝐞𝐫Where stories live. Discover now