ᯓ 13: Did you feel it too?

890 154 19
                                    


جین: شاید هوسوک بهترین انتخاب زندگیت باشه. مواظب باش.

و یونگیِ گنگ رو تنها گذاشت. یونگی همون طور گیج به جین نگاه کرد که داشت به سمت نامجون می‌رفت و از هوسوک تعریف می‌کرد.

اون دیگه چه کوفتی بود؟ نمی‌خواست ذهنش رو زیاد درگیرش کنه، حتما نامجون روی جین اثر گذاشته و اون رو هم تبدیل به افلاطون شماره‌ی دو کرده بود.

زمان به سرعت گذشت، یونگی نفهمید چطور سر از سوییت بالای گاراژ درآورده و با برادراش دور میز شام نشسته بود. درسته، سوییت بالای گاراژ.

گوشه‌ی دیوار، یه راه پله هست که فضای گاراژ رو به طبقه‌ی بالا و سوییت نسبتا بزرگی وصل می‌کرد. درست مثل گاراژ یونگی اما به صورت قابل توجهی بزرگ‌تر و مجهزتر. 

یونگی حواسش رو به غذایی که از جلوی صورتش رد شد و روی میز گذاشته شد داد. حتی بوی سبزیجات پخته هم براش اشتها آور بود، اون روز بیشتر از همیشه غذا خورده بود.

صبحانه‌ی سرسری، ناهار دیروقت و حالا هم یه شام مفصل همراه دسر و سالاد. واو، پس زندگی آدم‌های عادی اینطوری بود، البته اگه کیف قاپی بعد از ظهرش رو نادیده می‌گرفت. لذت بخش بود، با خودش قرار گذاشت بیشتر این طوری زندگی کنه. 

نگاهش به صورت هوسوک کشیده شد که درست روبه روش نشسته بود، چال گونه‌های کوچیکش به خاطر لبخند پهنش معلوم شده بودن و چشمش به ظرف دسر دوخته شده بود. سنجاب طلاییِ شکمو!

می‌تونست شرط ببنده بعدا باید آمار نصف دسر توی اون ظرف که ناگهانی ناپدید شده رو از معده‌ی هوسوک بگیره. اما نه هوسوک متوجه سنگینی نگاه یونگی بود نه یونگی سنگینی نگاه جین رو حس می‌کرد.

اوه، البته که سوکجین باید موقع شب توی خلوتشون با جونی عزیزش در این باره بحث می‌کرد. 

اون واقعا خوشحال بود، اگه چیزی که حدس زده بود درست باشه دیگه هیچ نگرانی‌ای نداشت.

تمام طول صرف شام حواسش به یونگی و نگاه‌های وقت و بی وقتش به هوسوک بود، البته هوسوک چندبار نگاهش رو غافلگیر کرد اما یونگی پرروتر از این حرف‌ها بود. شاید هم بی‌ اراده‌تر از این که بخواد خودش رو کنترل کنه و به هوسوک نگاه نکنه.

اما موضوع اصلا نگاه کردن یونگی نبود، موضوع چیزی بود که داخل نگاه یونگی بود و این اولین باری بود که جین می‌دیدش.

***

نامجون: آه واقعا روز خوبی بود، ولی حسابی خسته شدم.

مرد بعد از وارد شدن به واحد مشترکش با جین بدنش رو کش و قوس داد و به سمت کاناپه‌ی وسط هال رفت. سوییچ ماشینش رو با صدای بدی روی میز قهوه خوری روبه‌روش پرت کرد و پاهاش رو روی سطح چوبی دراز کرد.

ᯓ 𝐋𝐢𝐟𝐞 𝐎𝐟 𝐀 𝐑𝐚𝐜𝐞𝐫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora