ᯓ 11: Golden importance

915 171 30
                                    


- با اینکه خاطره‌ی خوبی از مسابقه دادن با تو ندارم، ولی داریم درباره مسابقه حرف می‌زنیم.

لحنش سوالی نبود و این به یونگی فهموند که هوسوک هم موافقه.

+ پس قبوله.

- با اینکه خاطره‌ی خوبی از مسابقه دادن با تو ندارم، ولی داریم درباره مسابقه حرف می‌زنیم.

لحنش سوالی نبود و این به یونگی فهموند که هوسوک هم موافقه.

+ پس قبوله.

یونگی بلافاصله شیشه رو بالا کشید و درحالی که فرمون رو توی دست راستش فشار می‌داد با لبخند به چراغ قرمزی که بالای سرش روشن بود خیره شد. مدام گاز می‌دادن و منتظر بودن چراغ سبز شه تا کلاژ رو ول کنن و مثل دیوونه‌ها بین ماشین‌های اون طرف چهار راه لایی بکشن.

چند ثانیه بعد، صدای غرش موتورها و رد لاستیک‌ها بود تا به بقیه ثابت کنه دوتا ماشین اینجا بودن. یونگی با لبخند به جلو نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد راهش رو از بین ماشین‌هایی که مثل لاکپشت با سرعت مجاز رانندگی می‌کردن باز کنه. قانون دیگه کدوم کوفتیه؟ تا وقتی عشق و حال هست هیچ نیازی به قانون نیست.

سرش رو چرخوند و به ماشین هوسوک نگاه کرد که باز هم مثل اون شب کنارش، پا به پاش می‌اومد. حالا دیگه یه بچه‌ی تازه کار و کله شق نبود، اون الان برادرش بود. شاید هم چیزی بیشتر، کسی که حتی اگر بخواد هم نمی‌تونه اون رو از خودش دور کنه. آه پسر سیریش، یه سیریش دوست داشتنی!

توی فکر فرو رفته بود و طبق غریزه رانندگی می‌کرد، حواسش به ماشینی که داشت از چهار راه رد می‌شد نبود. هوسوک متوجه شد که یونگی هیچ کاری برای دور شدن از اون ماشین نمی‌کنه، خودش باید کاری می‌کرد وگرنه باید یونگی رو از توی ماشینی که باکش سوراخ شده و بدنه‌اش مچاله شده بیرون می‌کشید.

دنده رو عوض کرد و سرعت ماشین رو زیاد کرد؛ با اینکه عرق روی پیشونی‌اش رو حس می‌کرد که داخل چشمش فرو میره پلک نمی‌زد، نمی‌خواست بخاطر چندصدم ثانیه باعث حادثه بشه.

پاش رو کج کرد تا پدال گاز و ترمز رو باهم فشار بده، دور درجا کشید و در حالی که نمی‌تونست به خاطر دود لاستیک‌هاش چیز زیادیی از اطرافش ببینه مدام بوق می‌زد ماشینش رو وسط چهار راه انداخت. 

اصلا دلش نمی‌خواست به اینکه اگه ماشین‌ها به اون برخورد کنن چی میشه فکر کنه، حداقل این طوری راننده‌های دیگه می‌ترسیدن و متوقف می‌شدن.

یونگی با صدای بوق به خودش اومد و متوجه فضای اطرافش شد. به سرعت فرمون رو پیچوند و کنترل ماشین برای یک لحظه از دستش در رفت. با تک تک سلول‌های بدنش لیز خوردن چرخ‌ها رو حس می‌کرد، می‌تونست از الان بوی تند لاستیک سوخته رو حس کنه.

ᯓ 𝐋𝐢𝐟𝐞 𝐎𝐟 𝐀 𝐑𝐚𝐜𝐞𝐫Where stories live. Discover now