خودش رو از زیر ماشین بیرون کشید و همون طور که عرقش رو با آستینش پاک میکرد گفت:کوکی: تمومه، همه چیز روغن کاری شده و پوسیدگیها تعمیر شدن. الان یه ببر توی پوست لاکپشت داریم.
تهیونگ همون طور که مجله رو از جلوی صورتش پایین میآورد پاهاش رو از روی میز بر داشت و بعد از بلند شدن از روی صندلی چوبی، چروک لباسهاش رو به صورت نمایشی صاف کرد و با سینهی جلو اومده و چونهی بالا گرفته گفت:
ته: استاد کیم اینجاست تا بقیه کارها رو انجام بده.
با ژست مغروری که داشت از پلهها پایین اومد و کنار جونگکوکی که با تحسین نگاهش میکرد ایستاد.
پسر دهنش رو باز کرد تا چیزی بهش بگه اما پشیمون شد؛ بهتر بود به روی توله ببر کیوت و مغرور نیاره که با پیژامه و دمپایی، ژستش بیشتر مضحک به نظر میاد تا تاثیر گذار. به جاش دستهاش رو باز کرد و "استاد کیم" رو به سمت ماشین و ادامهی کار دعوت کرد.
کوک: النور در اختیار شماست استاد.
تهیونگ لبخند مغرور و پیروزمندانهای زد و دست به کار شد.
جونگکوک به پسر دیگه خیره شد که چطور سمباده رو برمیداشت تا رنگ پوسته شده رو از روی بدنهی ماشین بکنه و پستی بلندیهاش رو صاف کنه. بعد هم بتونه رو همهجای بدن اون هیولا میکشید تا حسابی صاف بشه و رنگش میزد.
دلش نمیخواست دستهای نرم و ظریف تهیونگ به خاطر کار زیاد با سمباده زخمی بشه پس خودش هم تکهای از سمبادهی زبر رو برداشت و بعد از نگاه کردن به حرکات ماهرانهی دست تهیونگ، شروع به کشیدن ورقهی زبر روی بدنهی ماشین کرد.
مثل بچههای کوچیکی که میخوان از پدرشون چیزی یاد بگیرن مدام به دست تهیونگ نگاه میکرد و ازش میپرسید چطور باید زاویههای بدنهی ماشین رو صاف کنه و کی باید سمباده کشیدن رو بس کنه.
نامجون هم پشت میز آشپزخونه نشسته بود، نزدیک جین که مشغول تدارک دیدن ناهار برای پسرها بود. مدام شونههای پهن پسر دیگه رو موقع کار تحسین میکرد.
حرکت ماهرانهی چاقو توی دستهاش، سبزیجاتی که به اندازههای یکسان و با سرعت زیاد خورد میشدن، صدای روغنی که داشت گوشت رو سرخ میکرد و جینی عزیزش که هر چند دقیقه یک بار ماهیتابه رو تکون میداد تا گوشتها نسوزن، بوی ترش کیمچی که کنار دستش بود و جیمین مدام بهش ناخونک میزد. با خودش فکر کرد زندگی زیباتر از این نمیشه.
فقط فکر یونگی و هوسوک بود که میتونست باعث شه حس کنه هنوز همه چیز کامل نیست. اون دوتا بالاخره به کجا رسیدن؟
***
دستی که روی گونهاش کشیده میشد اون رو از دنیای مخملی خواب بیرون آورد و با زحمت چشمهاش رو باز کرد. اولین صدایی که به گوشش رسید صدای خش دار یونگی بود که آروم اسمش رو میگفت.
VOUS LISEZ
ᯓ 𝐋𝐢𝐟𝐞 𝐎𝐟 𝐀 𝐑𝐚𝐜𝐞𝐫
Fanfictionᯓ Street Race S1 [ Completed ] مین شوگا؛ رئیس سرد منطقه غربی. کسی که توی زندگیش فقط جای پدال گاز، طعم آمریکانو و کم خوابی رو خوب میشناسه و گوشه چشمی به کلمه سه حرفی "عشق" ننداخته -این یه دروغه، دروغ محض. اون عاشق ماشینش و شرط بندیهای شبانهست- شاید...