ᯓ 17: Good times

1.2K 170 44
                                    


قلبش به خاطر بوسه‌ی خیس و هر چند کوتاهی که داشتن تند می‌زد و بدنش سر شده بود، واقعا یه مرگی‌اش شده بود! اون هیچ وقت به خاطر یه بوسه انقدر بی‌قرار نمی‌شد، حس یک پسر دبیرستانی رو داشت که اولین بوسه‌ی عمرش رو با کراشش داشته.

یونگی هیچ وقت آدم صبوری نبود، این رو خودش هم می‌دونست. چیزی که می‌خواست رو بلافاصله به دست می‌آورد و این بار همه چیز در مورد هوسوک زیادی کش اومده بود. این اصلا برای کسی مثل یونگی خوشایند نبود، مخصوصا الان که کس دیگه‌ای هم به چیزی که می‌خواست دست درازی کرده.

مثل نوجوون‌های ناشی رانندگی میکرد و سعی داشت خودش رو هرچه سریعتر به سوییتش برسونه. اون سوییت یا درواقع پنت هاوس رو برای مواقعی که می‌خواست تنها باشه خریده بود و الان بهترین موقعیت بود که از تخت دونفره‌ی داخل اتاق خواب و وسایل مخصوصش استفاده کنه.

هوسوک به مسیری که به منطقه‌ی غنی نشین شهر ختم می‌شد نگاه کرد، به نظرش یونگی دیوونه شده بود.

- یونگی، داری کجا میری؟

و صدای موتور تی‌تی و بوق ماشین‌های دیگه تنها چیزی بود که در جواب شنید. هرکاری می‌کرد نمی‌تونست تپش قلبش رو کنترل کنه، هربار موفق می‌شد کمی خودش رو به حالت عادی برگردونه دوباره ضربان قلبش بالا می‌رفت.

بدنش باهاش لج کرده بود و مدام عرق می‌کرد، حسش بهش می‌گفت امشب از اون شب‌هایی‌ئه که اتفاقاتی که توش می‌افته رو تا آخر عمرش به وضوح به خاطر خواهد داشت.

وقتی به خودش اومد یونگی داشت کارت شناسایی جعلی‌اش رو که باهاش پنت هاوس رو خریده بود به نگهبان پارکینگ برج بلند نشون میداد تا اجازه بده ماشینش رو ببره داخل.

+ من مالک پنت هاوس طبقه‌ی آخر برجم، زیاد اینجا نمیام پس طبیعیه که من رو نشناسی. حالاهم اون میله‌ی مزخرف رو از سر راه بردار، نمی‌خوام بیبی رو توی خیابون ول کنم. میفهمی؟

یونگی با عصبانیت و صدای بلند حرف می‌زد، جوری که نگهبان بیچاره نود درجه خم شد و بلافاصله دکمه‌ای رو زد تا میله‌ی محافظی که سر راه بود بالا بره.

هوسوک با خودش فکر کرد که آیا سالم از این برج بیرون میاد یا نه؟ تمام مدتی که یونگی اون رو بین راهروها می‌کشید و داخل آسانسور پرت می‌کرد غر زد و ازش پرسید داره چیکار می‌کنه و چرا اینجوری رفتار می‌کنه. در آخر هم از در سوییت به داخل پرت شد و صدای کوبیده شدن در بهش فهموند که دیگه راه فراری نیست.

سعی کرد از یونگی فاصله بگیره، اما چند قدم بیشتر برنداشته بود که حواسش به دکوراسیون مشکی و طلایی پنت هاوس جلب شد. انگار سوییت رو به دو قسمت رسمی و راحتی تقسیم کرده بودن، یک دست مبلمان سلطنتی با مخمل مشکی و چوب طلاکاری شده کنار دیوار سمت چپ چیده شده بود و میزهای عسلیِ طلایی کنارشون می‌درخشیدن، هوسوک می‌تونست پوست یک حیوون رو هم توی تاریکی روی زمین -کنار مبل‌ها- تشخیص بده.

ᯓ 𝐋𝐢𝐟𝐞 𝐎𝐟 𝐀 𝐑𝐚𝐜𝐞𝐫Where stories live. Discover now