هوسوک همونطور که گفته بود تا آخر روز دو تا از ماشینها رو درست کرد. یکیشون کاملا به درد نخور شده بود، تمام مدتی که داشت موتور اون ماشین رو باز میکرد و دوباره میبست به صاحبش غر میزد. آخه این ماشین دیگه چی ازش مونده بود که دست از سرش برنمیداشت؟ اون پیر خوشگل لیاقت یه بازنشستگی رو داشت. طبق عادتش موقع کار کردن آروم آروم با ماشینها حرف میزد. به نظرش اونها شنوندههای عالیای بودن و بیشتر از آدمها حرفش رو میفهمیدن. هر شئی صرفاً قرار نبود بی جون باشه! از نظر اون ماشینها هم مثل آدمها روح داشتن، احساسات داشتن. همون طور که با نگاه کردن به صورت آدمها احساساتشون رو تشخیص میدادی، با نگاه کردن به بعضی ماشینها یا حالت سپر و چراغهاشون احساس میکردی دارن بهت لبخند میزنن یا با اخم بهت خیره شدن؛ شاید هم مثل یه روباه مکار بودن و ذات کثیفشون از چراغهاشون مشخص بود. بار اولی که این چیزها رو به برادرش گفت اون تا چند وقت به خاطرش اون رو دستش مینداخت. میگفت اون دیوونهست که به جای حرف زدن با آدمها با ماشینها حرف میزنه. ولی همون موقع هوسوک بهش گفت حرف زدن با آدمها چه سودی داره وقتی آخرش مثل اون مسخرش میکنن؟ هیچ وقت حاضر نبود زمانش رو برای حرف زدن و درد دل کردن با آدمها هدر بده. حداقل نه تا وقتی کسی که لیاقتش رو داشت رو پیدا میکرد.
آدمها همشون حیوونهایی بودن که خودشون رو زیر ماسک انسانیشون قایم کرده بودن. آره درسته، آدمها همشون ماسک داشتن؛ اما یونگی فرق داشت. هوسوک معمولا خیلی سریع ماسک آدمها رو روی صورتشون تشخیص میداد ولی هر موقع میخواست بفهمه ماسک یونگی چیه اون ماسک از بین میرفت. هرچی که بود هوسوک رو گیج میکرد، نمیذاشت بفهمه خود واقعیاش سرده یا ماسکش یخیه. شاید هم انقدر ماسکش رو روی صورتش گذاشته که صورت واقعیاش هم زیرش یخ زده و هرچند وقت یکبار که صورت واقعیاش رو نشون میده، تشخیصش از ماسکش سخت میشه! آره حتما همینه. بعد هم مغزش از فکرهای سنگین و فلسفیاش خسته شد و شروع به ساختن یه چهرهی فانتزی و یخی از یونگی کرد. پوست بینهایت سفید -البته نه اینکه الان سفید نباشه- موهایی که به لطافت برف هستن با چشمهای خاکستری؛ خاکستری به خاطر اینکه اون یه عوضیه! چشمهای آبی از نظر هوسوک پاک و معصوم بودن و مین یونگی حتی نزدیکش هم نبود. خاکستری مخلوط عوضی بودن و غم رو برای هوسوک تداعی میکرد، عوضی بودنی که باعثش اون غمه. نفسهای سردی که بوی نعنا میدادن. انگار از اون آدامسهای خیلی تند و سرد نعنایی توی دهنشه، همونهایی که تا مغزت رو میسوزونن. دوست داشت توی رگهای یونگی فانتزیش به جای خون شیشهی مذاب جریان داشته باشه. وقتی جاییاش زخمی میشد شیشهی مذاب بیرون میومد و با برخورد با هوا سرد میشد. اینطوری جای زخمش به صورت رگههای شیشه برای همیشه روی بدنش میموند و ظاهرش رو یخیتر از قبل میکرد. البته بعدا باید یه فکری برای گرمای شیشهی مذاب میکرد چون با سرمای مین یونگی یخی در تضاد بود. یه تتوی سفید -طرح صورت گربه با چشمای کشیده و بزرگ- کنار صورتش روی گونش...شاید تتوش یکم میدرخشید. گربه، چون حیوون مغرور و تنبلیه، درست مثل یونگی. البته شاید با بیشتر شناختن یونگی یه حیوون دیگه رو انتخاب میکرد.
STAI LEGGENDO
ᯓ 𝐋𝐢𝐟𝐞 𝐎𝐟 𝐀 𝐑𝐚𝐜𝐞𝐫
Fanfictionᯓ Street Race S1 [ Completed ] مین شوگا؛ رئیس سرد منطقه غربی. کسی که توی زندگیش فقط جای پدال گاز، طعم آمریکانو و کم خوابی رو خوب میشناسه و گوشه چشمی به کلمه سه حرفی "عشق" ننداخته -این یه دروغه، دروغ محض. اون عاشق ماشینش و شرط بندیهای شبانهست- شاید...