"insouciant"
کلمه ایست به معنای رهایی...رهایی از تمامی حس های بد...رهایی از نگرانی...از دلواپسی...رهایی از اضطراب...!
_________
این قشنگترین اتفاق یهویی بود که افتاد...شاید اگر هیچوقت یهو بهش اعتراف نمیکرد...جونگکوک از دستش میرفت...
روز ها میگذشتن و کوک احساس میکرد به تهیونگ وابسته شده...
نه طوری که نتونه یک روزشو بدون بغل کردنش تحمل کنه...
فقط وقتایی که باهاش میگذروند حس خوبی داشت...
اون باید کلی کار انجام میداد...اما انگار تهیونگ تسخیرش کرده بود...وادارش میکرد به اون فکر کنه!
ولی الان که بیکار بود کاری نداشت...میتونست یکم به چیزای دیگه فکر کنه مگه نه؟
چشماشو بست و تمرکز کرد...
اولین چیزی که به یادش اومد...آقای کیم بود...اون حتی بهش نگفته بود چرا از اون خونه رفته!
احساس کرد خیلی نمک نشناسه! چطور تونست اینطوری رفتار کنه؟
به ساعت نگاهی انداخت...الان حتما کیم داخل خونه بود...یا داشت شام میخورد یا اینکه استراحت میکرد!
سریع از کافه بیرون زد و تاکسی گرفت تا به عمارت بره...
چند دقیقه ای که توی راه بود فقط داشت به دیالوگاش فکر میکرد...چطور باهاش رو به رو بشه...چی بهش بگه...اصلا چیزی هم داره بگه؟؟
وقتی به مقصد رسید سریع پولو حساب کرد و از ماشین بیرون پرید...
قدم هاشو تند کرد و به سمت در ورودی قدم برداشت...
زنگ در رو فشار داد و صبر کرد تا اینکه یکی اومد و در رو باز کرد...
سریع سلامی کرد و وارد خونه شد...
اون اصلا دلش نمیخواست با یکی از اهالی خونه رو به رو بشه چون فکر میکرد شاید قضاوتش کنن...هرکسی جز جیمین و یونگی!
از پله ها بالا رفت و به آخرین اتاق قدم برداشت...
وقتی به اتاق رسید صداشو صاف کرد و نفس عمیقی کشید...در زد...
"بیا تو"
دستگیره رو آروم به سمت پایین کشید و وارد اتاق شد...
آقای کیم سرشو بالا آورد و با دیدن جونگکوک سریع از روی صندلیش بلند شد:
YOU ARE READING
𝙸𝙽𝙷𝙴𝚁𝙸𝚃𝙾𝚁𝚂
Fanfictionپایان یافتہ✔︎ میراث خانوادگی ما وقتی بچه بودم از سقف کوچیک خونمون وقتایی که بارون شدید میومد میچکید...نمیدونم چجوری شد یا حتی چیشد که الان برای ارث و میراث داره از چشمام بارون میباره... _____________________________________________________ 𝐶𝑢𝑝𝑙...