...𝑷𝒂𝒓𝒕 𝑻𝒘𝒆𝒏𝒕𝒚𝒕𝒉𝒓𝒆𝒆...

1.3K 205 94
                                    

"لیفون سیسیته"

این کلمه در ادبیات فرانسوی به آدمی میگن که بخاطر دلتنگی زیاد...توانایی انجام هرکاری رو از دست میده!

_________

*چند هفته بعد*

"جمع کنین سریع...تهیونگ به کوک و جین و نامجون زنگ زدی ببینی میان؟"

تهیونگ با خوشحالی سرشو تکون داد...

امروز پدربزرگ حسابی گیر داده بود باهم یه پیک نیک خانوادگی برن...چون میگفت جو این چندوقت خونه حسابی عوض شده و دوست نداره...

جیمین سمت تهیونگ اومد و گفت:

"عام میگم سر راه دنبال جونگکوکم میریم؟"

تهیونگ چشاشو چرخوند:

"اولا میریم نه میرمممم دوما معلومه که آره کوک کسو داره که بخواد باهاش بیاد؟"

یونگی سوتی زد:

"نگاش کن حالا بزار یکی دو هفته بگذره بعد اینطوری شو"

"منو کوک الان یک ماهه باهمیم جهت اطلاعت"

"اوه انگار زمان خیلی زود میگذره"

تهیونگ دیگه چیزی نگفت و به سمت پدربزرگش رفت:

"من میرم دنبال کوک...شما برید من میام"

همون لحظه مادرش از راه رسید:

"بری دنبالش که چی؟ اصلا اوت پسر چرا باید بیاد اینجا؟ مگه خانوادگی نیست؟"

پدربزرگ دست به سینه ایستاد و گفت:

"

اونم جزء خانوادمون حساب میشه دخالت نکن"

مادر تهیونگ دیگه چیزی نگفت و به سمت ماشینش رفت و نشست...

میدونست باید چیکار کنه...

"مرسی از حمایتتون..."

آقای کیم لبخندی گشاد زد و بغلش کرد:

"من همیشه پشتتونم"

تهیونگ هم سرشو تکون داد و محکم تر بغل کرد...

"خب بسه دیگه برو سراغ کوک"

از هم جدا شدن و تهیونگ با سرعت نور سمت ماشینش رفت...

راه خونشون رو حفظ بود...چون چندین بار اونو به خونشون رسونده بود...راستش کم کم داشت عاشق اون محله و بچه های کوچولوش میشد...

درسته اون محله چیزی نداشت و هر آدم پولداری حتی پاشو اونجا نمیزاره اما تهیونگ اونجا زندگی پیدا کرده بود...هرنوقع اونجا برای رسوندن کوک میرفت حس خوبی میگرفت نمیدونست چرا...و این حس رو دوست داشت...

𝙸𝙽𝙷𝙴𝚁𝙸𝚃𝙾𝚁𝚂Where stories live. Discover now