...𝑷𝒂𝒓𝒕 𝑬𝒈𝒉𝒕𝒆𝒆𝒏...

1.5K 248 61
                                    

"Love"

کلمه ای که حتی معنی فارسیش هم مشخصه...عشق...این کلمه معنی نداره...این کلمه مفهومیه...ولی به طور خلاصه میشه گفت...علاقه ای بیش از دوست داشتن را عشق مینامند...و عشق برای هرکس متفاوته...

_________

با صدا زدنش توسط پسری سرشو بالا اورد و با تهیونگ مواجه شد...اصلا توقع دیدن اون رو نداشت...

" تهیونگ؟؟؟؟"

"میتونیم باهم حرف بزنیم؟"

کوک سرشو تکون داد و باهم وارد خونه شدن...

راستش اصلا دلش نمیخواست با پسر رو به روش هم صحبت بشه...ولی جلو مادرش همچین چیزی ممکن نبود...چون مادرش قطعا فکر میکرد که این دوتا باهم دوستن...

" ج...جونگکم اومدی؟ تهیونگ دوستت کلی منتظرت بود تا باهات حرف بزنه"

جونگکوک لبخندی زد و جلو رفت...پیشونی مادرشو بوسید و جوابش رو داد:

" آره مامانم اومدم...الان میرم پیشش ببینم میخواد چی بگه!"

خواست بلند شه مادرش دستشو کشید:

" کوک...پسرم من نمیدونم تهیونگ چ...چیکار کرده که باهاش قهر کردی...ا..اما مطمئنم پشیمونه...اون دوستت داره و میخواد باهات دوست باشه اینو منه مادر فهمیدم"

کوک نگاهی به مادرش کرد و سری تکان داد...نمیدونست تهیونگ چه کرده و چی گفته که اینطور مادرش طرفداری میکنه...

"عام تهیونگ هیونگ بریم تو اون اتاق"

تهیونگ نگاهی به کوک و کرد چشماش برقی زد...سریع پشت کوک به راه افتاد و وارد شد...

کوک دست به سینه ایستاده بود و نگاهی به سر تا پای نهیونگ میکرد:

" رو چه حسابی پاشدی اومدی اینجا؟ میخواستی خودتو پیش مامانم آدم خوبه جلوه بدی که مجبورم کنه باهات دوباره دوست شم؟"

تهیونگ سرشو پایین انداخت:

" من میدونم بد کردم...کاری بود که بخشش به این آسونی نیست...اما ببخش...چون من همچین آدمی نبودم...جونگکوک مادرم مجبورم میکرد...من هیچوقت محبت مادر ندیدم...من فقط...فقط برای یکم محبت از اون گدایی میکردم...وقتی دیدم با انجام اینکارا خوشحال میشه و تنها بهم میگه پسرم این برام موفقیت بود...اما الان میفهمم که به درد نمیخورد چون دل تورو با این کار شکستم..."

تهیونگ میگفت و اشک میریخت اما با این حال ادامه داد:

" جونگکوک من وقتی خیلی بچه بودم بابام و با عموم رو از دست دادم...بعد از اون مامانم افسردگی شدید گرفت...دیگه به من توجهی نمیکرد...همش بیرون بود همش با دوستاش بود...انگار میخواست یادگاری اون مرد رو از زندگیش پاک کنه...یک سال بعد از مرگ پدرم اون منو برد پاریس...سالها اونجا زندگی‌کردیم...بدون اینکه حتی یکبار هم برگردیم سئول...تا اینکه این ماجرای ارث و میراث مسخره اومد..."

𝙸𝙽𝙷𝙴𝚁𝙸𝚃𝙾𝚁𝚂Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon