...𝑷𝒂𝒓𝒕 𝑻𝒘𝒆𝒏𝒕𝒚𝒇𝒊𝒗𝒆...

1.2K 204 97
                                    

"ایگیگای"

این یه کلمه ی خیلی قشنگ از ژاپنی هاس...اونا معتقدن...هر آدمی یه ایگیگای داره...یعنی دلیل صبح بیدار شدن...شما ایگیگای دارید؟؟؟

_________

راهیابی مسیرش خوب بود...مثل پسرش...همه چیو با یک بار رفتن و دیدن حفظ میکرد...

این راه که براش چیزی نبود!

اگر قرار بود راهو درست رو نشون پسرش بده...همه چیو با جون و دل میخرید...

پاش رو روی گاز فشار میداد و بی توجه به شلوغیه خیابون میروند...

تلاشاش بیفایده بود شاید اون میتونست درستش کنه!

از کجا معلوم خبر داشت؟ شاید اگر میگفت بنیان این رابطه ی مسخره ریشه کن میشد!

کوچه های تنگ رو میپیچید اما دقت میکرد کودکانی که توی کوچه دارن بازی میکنن رو زیر نکنه...

کوچه پس کوچه ها تموم شدن و بالاخره به مقصد خودش رسید...

جای چندش آوری که حتی از دور هم میدیدی حالت بهم میخورد...بوی تعفن همه جارو پر کرده بود...حداقل از نظره اون!!

زنی که توی بزرگترین عمارت یا به عبارتی همون لای پر قو بزرگ شده رو چه به محله های فقیر نشین؟

با افاده از ماشینش پیاده شد...شاید در این حد عقده ای بود که دلش هیچ به حال بچه های کوچولو نمیسوخت...

شاید داشت به اونا هم پز پولشو میداد!

اکوی کفش های پاشنه بلندی که پاش بود صحنه ی ترسناکی رو تداعی میکرد...

زنگ درخونه رو فشار داد و منتظر موند...

پسر جوونی در رو باز کرد:

"سلام ببخشید شما؟"

زن پوزخندی زد و هیچی نگفت...با انگشتاش اونو وادار کرد تا از جلو در کنار بره...وارد خونه شد...دلش میخواست به حال و روز این احمقا بخنده...ولی الان...کار مهمتری داشت!

در چوبی و بدرنخور رو باز کرد و وارد شد...

برای یک لحظه جاخورد...برای یک لحظه از کارش پشیمون شد...ولی فقط یک لحظه...

بع سمت زنی ک روی تخت نشسته بود و رفت و توجهی به اون پسر مزاحمش نکرد...

"سلام خانوم جئون! درست گفتم؟ جئون؟"

زن لبخند شیرینی زد:

"بله خودمم و شما؟"

𝙸𝙽𝙷𝙴𝚁𝙸𝚃𝙾𝚁𝚂Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ