...𝑷𝒂𝒓𝒕 𝑻𝒘𝒆𝒏𝒕𝒚𝒇𝒐𝒖𝒓...

1.5K 208 170
                                    

"Nostàlgico"

این کلمه در زبان فرانسوی...به معنای دلتنگی...یک دلتنگی غریب...دلتنگی که با خود حس غربت دارد...مانند زمانی که در خانه نشسته ای و با جای خالی اش مینگری...اما جای او...خودت را در خانه ات تنها و غریب میبینی! همانند مهاجرانی که خانه ی خود را غربت میبینند...انگار او که رفته وطنت بوده!

یادم نمیاد این کلمه رو گذاشته بودم یا نه...

___________

هردو به عمارت رسیدن...

توی خونه هیچکس نبود...همه ی خدمتکارا بیرون بودن و کیم امروز رو به اونها استراحت داده بود...

جونگکوک نگران شده بود...چون مرد رو به روش داشت میشکست...

تهیونگ دست کوک رو گرفته بود و داخل اتاقش برد...محل امنش...

عصبانی و ناراحت روی تخت اتاقش نشسته بود و سرشو توی دستاش گرفته بود...

کوک با ناراحتی سمتش رفت و کنارش نشست:

"تهیونگ...ناراحت نباش مهم نیست"

تهیونگ بالاخره سرش رو بالا آورد و کوکی با چشای اشکی او مواجه شد:

"تو که نمیدونی وقتی مادرت پشتت نباشه...ازت حمایت نکنه چه حسیه...کوک...من از بچگیم یعنی از وقتی بابام مرد مامانمم دیگه مرد...هیچوقت...هیچوقت حواسش بهم نبود...منو برد یه جایی که حتی زبونشونم بلد نبودم...میدونی باهاش راحت نبودم...درحدی که الانم نمیتونم بهش بگم من کسی رو دوست دارم...عاشقشم...کوک من معذرت میخوام که مجبور بودم اونجا بپیچونم حقت اون نبود"

تهیونگ گریه میکرد و دل کوک رو مچاله میکرد...جونگکوک آدمی بود که اگر کسی گریه میکرد قطعا خودشم همراه با اون ساعت ها گریه میکرد...

هردو باهم گریه میکردن و کوک خودشو تو بغل تهیونگ پرت کرد:

"توهم نمیفهمی چه حسیه که مامانت مریض باشه و یه مدت طولانی نتونه حتی باهات حرف بزنه و صداشو بشنوی...تهیونگ من اصلا اهمیت نمیدم به رفتارای مادرت...من با تو خوشحالم و تو برام اهمیت داری نه آدمای دورمون و رفتارای دیگران...تو برای من ارزشمندی..."

تهیونگ حین گریه اش لبخندی زد و کوک رو بیشتر توی بغلش فشار داد...

"در وصف خوبی تو چیزی نمیتونم بگم...مرسی که اینقدر منو درکم میکنی...خیلی دوستت دارم..."

تهیونگ از کوک جدا شد و صورتشو گرفت...

با انگشتاش اشک های روی صورتشو دونه دونه پاک کرد و جاشونو بوسید...

𝙸𝙽𝙷𝙴𝚁𝙸𝚃𝙾𝚁𝚂Where stories live. Discover now