"Hope"
این یکی از بینظیر ترین کلماته...یعنی باور یک اتفاق خوب برای مخاطب یا احساس امید!...
__________
در راه هی با خودش میگفت:
*من باید اذیتش کنم...
*باید کاری کنم خودش بره...
*باید اذیتش کنم...ولی من اینقدر بد ذات نیستم!
*چند روز بعد*
امروز روزی بود که باید به مدرسه میرفتن...
جونگکوک توی این چند روز کم از جانب تهیونگ اذیت نشده بود...
پس میدونست که قراره تو مدرسه هم همینقدر اذیت بشه.
دست و صورتشو شست و مسواکشو زد و برای مدرسه اش اماده شد.
به سمت میز صبحانه رفت و به همه سلام و صبح بخیر گفت و اروم پشت میز نشست.
همونطور که داشت صبحانه اش را ارام میخورد صدای زنی توجهش را جلب کرد:
"صبحتون بخیر اقای جئون...امیدوارم توی مدرسه موفق باشید"
مادر تهیونگ در آخر جمله اش پوزخند صدا داری زد که خبر های خوبی را برایش بازتاب نمیکرد.
"ممنون"
همین کلمه در کفاف آن حرف پر از طعنه ی زن کافی بود.
بعد از اتمام صبحانه از جایش بلند شد و با همه خداحافظی کرد که آقای کیم به او گفت:
"جونگکوک...با چی میخوای بری مدرسه؟"
جونگکوک برگشت و به او نگاه کرد:
"امممم...با اتوبوس"
کیم اخم کرد:
"واقعا؟ نیاز نیست با اتوبوس بری مدرسه...معلوم نیست کی اونجا نشسته ممکنه دزدی قاتلی چیزی باشه اذیتت کنن."
کمی فکر کرد و ادامه داد:
"تو از این به بعد با تهیونگ میری مدرسه...چون یونگی و جیمین باهم به مدرسه میرن پس تو و تهیونگ هم باهم میرید مگه نه تهیونگ؟"
خب همیشه کلمه ی مگه نه....؟ آدم رو لای منگنه میزاره...در هر حالتی باید قبول کنی چون راه دیگه ای نداری
"ب...بله من میبرمش"
پس تهیونگ هم از جایش بلند و همراه او یونگی و جیمین هم بلند شدند تا به مدرسه برن.
تو راه پارکینگ که بودند جیمین اهسته در گوش کوک زمزمه کرد:
"خب...دوست خوبی برام بودی...از اونجایی میشه نفرت رو از توی چشم های این پسر و مادر دید میتونم شرط میبندم یه روزی که دارید با هم به مدرسه میرید ته از قصد ماشینو میزنه به یه جایی و تورو میکشه! جونگکوک مواظب خودت باش...آهههه دوست قشنگم"
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝙸𝙽𝙷𝙴𝚁𝙸𝚃𝙾𝚁𝚂
Fanficپایان یافتہ✔︎ میراث خانوادگی ما وقتی بچه بودم از سقف کوچیک خونمون وقتایی که بارون شدید میومد میچکید...نمیدونم چجوری شد یا حتی چیشد که الان برای ارث و میراث داره از چشمام بارون میباره... _____________________________________________________ 𝐶𝑢𝑝𝑙...