...𝑷𝒂𝒓𝒕 𝑶𝒏𝒆...

7.5K 549 262
                                    

صبح ها کنار دریای آبی، زیر آسمون ابی وقتی روی شن و ماسه نشستی چقدر حس خوبی داری و احساس ازادی میکنی...

اما میخوام بگم گاهی اوقات بعضی ادما از این احساسات ندارن...اونا وقتی زیر اسمون کنار دریا نشستن باید به خودشون تلقین کنن که حالشون خوبه و هیچ چیزی برای ترسیدن وجود نداره...

رنگ آبی...رنگ زرد...رنگ قرمز و صورتی...همشون قشنگن و باعث حس خوب میشن ولی مگه میشه که کسی از این رنگ ها بترسه و بدش بیاد؟

معلومه که اره...همیشه ادمایی هستن که نسبت رنگ ها ترس دارن...بدون هیچ دلیلی فقط میترسن و دلشون میخواد تا جایی که ممکنه از اون رنگ دور باشن...

---------------


با نسیم صبحگاهی و مخلوطی از صدای پرندگان چشم هاشو از هم باز کرد و به دنیا لبخند زد اما با دیدن پرده ای که کنار رفته بود و آسمون رو به نمایش گذاشته بود لبخند بر لبش خشک شد و سریع پرده رو کشید تا نگاهش به آسمون آبی نیوفته...

از وقتی یادش میومد از رنگ آبی ترس داشت و نمیتونست با این رنگ کنار بیاد...

رنگ آبی باعث میشد حس امنیت ازش گرفته بشه...باعث میشد تا نتونه افکارشو جمع کنه و تپش قلب بگیره...برای همین بود که هیچوقت تو زندگیش سمت رنگ آبی نمیرفت...

ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه ی صبح بود و نزدیک به یک ربع دیگه اقای کیم باید به شرکت میرفت پس باید سریع اماده میشد و براش صبحانه اماده میکرد و قرصاشو میداد تا بخوره...

شاید بپرسید اقای کیم کیه؟

خب الان میگم کیم رئیس بزرگترین شرکت مواد غذاییه که جونگکوک رو به عنوان پرستارش انتخاب کرده!

کیم دوتا پسر داشت و یک دختر...که متاسفانه پسر هاشو بر اثر یک تصادف از دست داد و الان تنها یک دختر داره و همراه با جونگکوک و دوتا از نوه هاش به نام های جیمین و یونگی و یه سری از خدمتکار ها که تو یک عمارت خیلی بزرگ هستن زندگی میکنه.

عروس بزرگه کیم همراه پسرش بعد از مرگ شوهرش تو پاریس زندگی میکنن و هیچکس نمیدونه اون دونفر کی قراره به اینجا بیان!

شاید وقتی کیم مرد و خواستن ارث و میراثشو تقسیم کنن...!

"جونگکوک...؟الوووو پسر چرا هرچی صدات میزنن جواب نمیدی؟"

این صدای آجوما بود...یکی از خدمتکار ها که توی عمارت به دست پختش خوبش شناخته شده بود و همیشه غذا های معرکه ای درست میکرد.

"ببخشید فقط یکم ذهنم درگیر بود معذرت میخوام."

زن مثل همیشه نگاه مهربونی به کوک انداخت و گفت:

"اشکال نداره برو زودباش کیم باید بره شرکت"

زیر لبی چشم گفت...

𝙸𝙽𝙷𝙴𝚁𝙸𝚃𝙾𝚁𝚂Donde viven las historias. Descúbrelo ahora