...𝑷𝒂𝒓𝒕 𝑵𝒊𝒏𝒆𝒕𝒆𝒆𝒏...

1.4K 230 57
                                    

"Res me media naranja"

این یه جمله قشنگه به زبان اسپانیایی...اسپانیایی ها زمانی که به یک نفر میخوان بگن تو نیمه ی گمشده ی منی...به اون میگن : تو پرتغال منی...به همین قشنگی!

________


و این موضوعی بود که باعث شد اون دوتا پسر برای فردا دلیلی برای بیدار شدن داشته باشن!

فردای اون شب هردو با خوشحالی از جاشون بلند شدن و یه روز خیلی عادی رو شروع کردن...بی هیچ دردسری و سختی...

هردو انتظار ساعت نُه رو میکشیدن بدون اینکه حتی خودشون متوجه بشن...اگر کسی از قرارشون مطلع بود راحت میتونست بفهمه...چون همش نگاهشون خیره به ساعت بود...

این انتظار برای‌ تهیونگ سخت تر گذشت...اون کل این مدت فقط به یه چیز فکر میکرد...

چیشد که من اینقدر به کوک وابسته شدم؟

اصلا مگه چیکار کرده بودن که بخواد وابسته بشه...؟ اونا که تازه چندماهه باهم آشنا شدن...چطور شده که بهش وابسته شده؟!

عجیب بود...اما در عین حال دوست داشتنی...اون حسشو دوست داشت...حسی که باعث میشد زیر دلشو قلقلک بده رو دوست داشت...

تهیونگ خودشم میدونست خیلی بی جنبه اس و فقط کافیه یه روی خوش ببینه تا طرفو تا مرز روانی شدن بکشونه...

اما تصمیمش نهایی بود...میخواست به کوک بگه وابستش شده...نه طوری که بگه عاشقشه...فقط ازش خوشش میاد!!!

اون هنوز مطمئن بود که به مرحله ی عشق نرسیده...

ساعت نزدیکای نُه بود و کوک همچنان درحال کار کردن بود...

کل روز یا زمین رو طی میکشید یا سفارش هارو ثبت میکرد...اما فقط کافی بود چندلحظه نگاهی به کافه بندازه تا حالش جا بیاد و از نو شروع کنه...

به ساعت که نگاه کرد ضربان قلبش بالا رفت...

محض رضای خدا مگه اولین بارته باهاش میری بیرون...اینهمه استرس برای چیه؟تند تند به پشت کافه رفت و لباس فرمشو درآورد و با لباس خودش عوض کرد...

تنش بوی عرق میداد...اما هیچ وقتی برای دوش گرفتن نداشت...برای همین ترجیح داد با عطری که همیشه همراه خودش داشت دوش بگیره!.

چپ و راست بالا و پایین تنشو اسپری میکرد...در حدی که وقتی نفس کشید عطر وارد ریه هاش شد و باعث شد به سرفه بیوفته...

لعنت فرستاد همه چیو توی همون ساک دستیش چپوند...حالا فقط باید منتظر میموند تا تهیونگ بیاد دنبالش...

𝙸𝙽𝙷𝙴𝚁𝙸𝚃𝙾𝚁𝚂Where stories live. Discover now