...𝑷𝒂𝒓𝒕 𝑻𝒉𝒓𝒆𝒆...

2.3K 336 74
                                    

"Schwellenangst"

به معنای...ترس و یا گذر از یک راه...یا عبارتی در برای آغاز یک چیز جدید!

________

همونطور که روی تختش بود و داشت گریه میکرد در باز شد و تهیونگ نمایان شد...

"چطور به خودت اجازه دادی اینطوری با من رفتار کنی؟هان؟؟؟"

جونگکوک سریع با پشت دست اشکاشو پس زد و دل تهیونگ از این حجم از بی رحمیش لرزید...

"من معذرت میخوام لطفا برو باشه؟"

تهیونگ نزدیک تر اومد و روی تخت کنارش نشست:

"ببین فکر نکن با این مظلوم بازیات دلم به حالت میسوزه نکنه اون پیرمرد هم همینطوری گول زدی؟"

صداشو شبیه کوک کرد و ادامه داد:

"آقا من خیلی بدبختم من واقعا حتی پولی برای خورد و خوراکم ندارم لطفا کمکم کنید!"

نه این دیگه زیادی بود...جونگکوک حتی تو بدترین شرایطش هم برای کمک کسی کاسه ی گدایی نمیگرفت!

"حرف دهنتو بفهم. فکر نکن چون چیزی نمیگم یعنی زبون ندارم"

تهیونگ بلند خندید:

"عه داشت یادم میرفت که توهم زبون داری"

جونگکوک با شتاب از جاش بلند و شد و رو به روی تهیونگ ایستاد:

"همتون برین به درک! کی پول شمارو خواست؟ مگه من خودم خواستم این اتفاق بیوفته؟ هااان؟"

منتظر ریکشن یا حتی جواب تهیونگ نشد که به سمت در رفت و با تمام توانی که جمع کرده بود در رو به هم کوبید.

پیاده توی خیابون قدم میزد و اشک میریخت...

میخواست سمت خونشون بره....میخواست بره پیش داداشش پیش مامانش!

مگه اینا چیز زیادی بود؟

سواره یک تاکسی شد و ادرس خونه رو به اون داد.

خب قبول کنیم که یکم زیاده روی کرده بود!

*تهیونگ...پسر...چیکار کردی با اون؟مگه قرار نبود حواست بهش باشه؟ چرا اینطوری کردی؟ الان اگه پدربزرگ درباره جونگکوک ازم بپرسه چه جوابی دارم بهش بدم؟*

سریع از روی تخت بلند شد و دنبالش به راه افتاد...

دید که سواره یک تاکسی شد پس سریع ماشینشو روشن کرد و در تعقیب جونگکوک به راه افتاد.

خونه های قدیمی همیشه حس و حال دیگه ای به ادما میدن...

حتی اگه توی اون خونه هم بزرگ نشده باشی باز هم خودتو اونجا تصور میکنی که اگه اونجا زندگی میکردی چه اتاقی رو برای خودت برمیداشتی یا چه کار هایی اونجا انجام میدادی.

𝙸𝙽𝙷𝙴𝚁𝙸𝚃𝙾𝚁𝚂Donde viven las historias. Descúbrelo ahora