...𝑷𝒂𝒓𝒕 𝑻𝒘𝒆𝒏𝒕𝒚𝒔𝒊𝒙...

2.3K 214 83
                                    

*همیشه کلمه های انگلیسی چرا فارسی نه؟*

"تاسیان"

یک کلمه ی گیلکی به معنای...حجم زیادی از غم و اندوه...در حدی که مغز پاسخ منطقی برای کنترل شرایط نداره....و قلب...از شدت اندوه زیاد احساسات درستی نشون نمیده...ادمایی که این حسو بهتون میدن شوت کنین بیرون...

__________

"زنگیدی بهش؟"

کوک همونطور که داشت ظرف هارو میشست جواب داد:

"زنگیدی دیگ چیه؟ ولی نه هنوز مطمئن نیستم بخوام زنگ بزنم"

هوسوک کمی جلوتو اومد:

"ولی مامان گفته باید تهیونگو بیاری نمیتونی از زیرش دربری"

"میدونم...ولی میترسم...اون اگه بفهمه مامانش تا اینجا اومده قطعا رد میده"

"اون پسر همینطوریشم دیوونه هست توقع چیو داری؟"

کوک اب رو بست و برگشت:

"که چی؟ میگی چیکار کنم؟"

هوسوک دستشو روی شونه برادرش گذاشت:

"اول زنگ میزنی غذا سفارش میدی بعدم زنگ میزنی تهیونگ بیاد اینجا"

کوک خندید:

"تو خیلی گشنه ای"

برادر بزرگتر هم با خنده شانه ای بالا انداخت:

"برو خداروشکر کن ک هستم...بقیه ارزوشونه منو داشته باشن"

همونطور ک داشت از در بیرون میرف جونگکوک سریع از پشت بغلش کرد:

"مرسی که هستی...تو خیلی مهربونی و من خوشحالم که تورو دارم..."

هوسوک برگشت و اون رو بغل کرد و بوسه ای روی موهاش کاشت...

"من میرم بیرون تا راحتتر حرف بزنی"

کوک سرشو تکون داد و به رفتن پسر نگاه کرد...

به کابینت تکیه داد و نفس عمیقی کشید...گوشیو برداشت و توی دستاش فشار داد...

دلیل اینهمه استرس چیبود؟مگه اونا قبلا هم همدیگه رو ندیده بودن؟

هوفی کشید و بالاخره بهش زنگ زد...

"الو؟ تهیونگ سلام"

حتی حرف زدن باهاش باعث میشد لبخند های درخشان بزنه...

𝙸𝙽𝙷𝙴𝚁𝙸𝚃𝙾𝚁𝚂Donde viven las historias. Descúbrelo ahora