دستاش رو توی جیبش فرو برده بود.سرش پایین بود و قدمهاش رو بلند و سریع برمیداشت.توی خیابون به چند نفر تنه زد ولی بدون توجه بهشون رد شد،فقط ی چیز توی ذهنش میگذشت:چرا اون توی خونش بود؟
کل ساعت میخواست ازش بپرسه ولی میترسید با جمله"کارت؟"یا"به تو مربوط نیست"رو ب رو بشه.
~بیون بکهیون،تو رو چ ب کراش زدن آخه برو بسته های گوشتتو بچینروی همکار تازه واردش کراش داشت
جدا از ظاهر خوب و کیوتش اخلاق خوبی هم داشت
ولی ی حسی بهش میگفت فقط کراشه.یه چیزی سرجاش نبود
همیشه دل و جرأتش زیاد بود.میتونست حرفاش رو مستقیم بگه،حقش رو بگیره و کاری کنه دیگه هوس اذیت کردنش به سر کسی نزنه
ولی هیچوقت نمیخواست یکی بازم بهش بگه«ببین بیون،اگه باهم باشیم برام بد میشه.میدونم بیشعوریه ولی خداحافظ»
صدای سهون توی سرش پلی میشد.مثه آهنگی شده بود ک مدام توی مغزش پلی میشد.از دوباره و از دوباره
~آره فاکر،تو ی بیشعوری،خیلیم بیشعوری
ازت بدم میاد احمق
به خونش که رسید قامت ی غریبه رو جلوی خونش دید.بیشتر ک دقت کرد دید که خیلیم غریبه نیست
~اوه.صحبت از شیطان بود
نفسشو محکم بیرون داد
صاف وایساد و به سمت آپارتمان قدم برداشت
بدون اینکه بهش توجه کنه در رو باز کرد
×هی بک
جوابی بهش نداد
×ی کم حرف بزنیم؟
همچنان ایگنورش میکرد
×بیون بکهیون،جوری رفتار نکن انگار نیستم
دستگیره در که حالا باز شده بود رو توی دستاش گرفت،بدون اینکه سرش رو بالا بیاره به سهون نگا انداخت
~چیزی برای حرف زدن نیست،هِری
قبل اینکه وارد خونه بشه دستی محکم به داخل هولش داد و در پشت سرش بست.با این کارِ سهون قلبش ی تپش جا انداخت
~چ غلطی میکنی؟
×حرف بزنیم
~حرفاتو زدی
×دبیرستانی بودم
~منم ک چیزی نگفتم
×پس این رفتار چیه؟
~نمیخوام باهات حرف بزنم
×من میخوام
~بگو و سریع برو
×بکهیون
جوابی ازش نگرفت
×ببین بک.....من دوست دارم
با تموم شدن جملش دست بک محکم روی صورتش فرود اومد،انتظارشو داشت
~بعد چندسال اومدی حداقل سعی کن دروغ نگی
×من
~حرفتو زدی،برو بیرون
سهون کلافه چشماشو بست و سرشو برگردوند
هیچ جوره کوتاه نمیومد
نفهمید که چی باعث این کارش شد ولی ی لحظه بعد بکهیون رو توی بغل خودش دید
~ولم کن،ولم کن ولم کن ولم کننننن
بک مشت میزد و صدای بلندش گوش سهون رو پر میکرد
×نه.باید گوش بدی
~و نخوام؟
اگه اقدام قبلی سهون غیرارادی بود این یکی کاملا به اراده خودش بود
صورت بک رو بالا گرفت،روش خم شد و لبای باریکش رو چشید
بک دست از تقلا بر داشت ولی به محض اینکه لبای سهون ازش جدا شد باز شروع کرد
~حرومی،حرومزادهی حروم لقمه
سهون باز هم لب هاشو به بازی گرفت
×چقد بد دهنی تو بچه
~عوضیه احمق
و دوباره
×ببین چون ذهنت نمیکشه میگم،هر وقت حرف بزنی و بین حرفم بپری میبوسمت
فهمیدی؟ باید بزاری حرفمو کامل بگم
~تو ی تیکه آشغالی.جات توی....
سهون حرفش رو برید
وقتی جدا شدن آروم زیرگوشش گفت
×ببین خودتم خوشت میاد
بک به خاطر دوباره شنیدن اون صدای بم به خودش لرزید و ناخودآگاه دستاش روی پیرهن پسر بزرگ تر مشت شد
با حرص گفت ~بروگمشو تا از همون دیک درازت دارت نزدم اوه فاکینگ هون
×پس هنوز سایزشو یادته؟
زانوی بکهیون بالا اومد و جایی بین پاهای پسربزرگتر نشست
~و اینم یادمه
سهون با دهن باز درد میکشید و این پسرو خوشحال میکرد البته فقط ظاهرش اینطوری به نظر میرسید
~حتما باید دهنتو سرویس میکردم تا بفهمی؟
هون صاف تر وایساد و سعی کرد دردش رو تحمل کنه
×تو کی انقد وحشی شدی؟
~از زمانی که یه گوساله مثل تو گوه زد تو زندگیم
×چرا اینو درک نمیکنی که من بچه بودم؟
بکهیون پوفی کرد و دسته ای از موهای مشکی شو به هوا فرستاد
~اوکی فقط تو بچه بودی،حالا از خونم گمشو بیرون
×نمیرم
بک نفس عمیقی کشید. واقعا دیگه تحمل کردن اون شیربرنج داشت براش سخت میشد
~که نمیری؟
×نه
به چپو راست نگاهی انداخت،چشمش به بطری های خالی سوجو افتاد و با قدم های حرصی به سمتشون رفت
×یااا،یاااااا
بکهیون بطری رو چرخوند و به سمتش برگشت
~گفتی نمیری دیگه اگه اینارو فرو بکنم توت چی؟ :)
سهون جدیش نمیگیره ولی وقتی میبینه داره به سمتش میاد با قدمهای سریع به سمت تنها اتاق خالی اون خونه میره و وقتی رسید درو محکم گرفت تا اون موجود افسارگسیخته باسن مبارکشو افتتاح نکنه
~مرتیکه چرا عینه دختر کوچولوها فرار میکنی درم میگیرییی
و با پا لگدی به در زد
×هنوزم همونقد بیشعور و بددهنی مگه نگفتم قبل حرف زدن مغزتو به کار بنداز
بکهیون لبخند شیطانیی زد
~الان میام اون تو دستای عزیزم رو به کار میندازم تا ی کاری کرده باشم حداقلهون به لرزه افتاد. اون بچه هنوزم ترسناک بود ولی نمیتونست کوتاه بیاد و بزاره یه کوتوله ی دوسانتی اینطوری تهدیدش کنه هرچند که احتمال مردنش به واسطه تیکه های شکسته بطری داخل باسنش بود
نفس عمیقی کشید و دستگیره ی درو ول کرد و عقب رفت.
بعد از چند ثانیه بکهیون با شک کلشو از لای در اورد تو و به اینور اونور نگاه کرد و در اخر به اون نگاه کرد
~مشکوک میزنی تیری ترقه ای چیزی قایم کردی ترورم کنی؟
×نه که خیلی شخصیت برجسته ای هستید جناب بیون؟
بکهیون بطری توی دستشو بالا آورد و نشون داد
~لتس گو بیبی
لبخند دندون نمای شیطانی زد و سمتش قدم برداشت،سهون با این که ترسیده بود قدم از قدم برنداشت که ببینه اون کوتوله چیکار میخواد بکنه.بطری سوجو رو روی سینه تا شکم سهون کشید و دور سهون چرخید،پشتش وایساد و دو ضربه به باسنش زد
~عوووف جووون
سهون عربده زد و باسنشو گرفت
×بیفانوس ترین انسانی هستی که دیدم فکر کردم خجالت میکشی
~هه،منو خجالت؟
×عا یادم رفته بود هفت پشت غریبه این
~اوکی حالا بکش پایین بکنم توت خلاص
نترس دردش برا اولشه سریع عادت میکنی
ابرو های سهون بالا پریدن
×نکنه تو واقعا فکر کردی خبریه؟
قدم های بلندشو به سمت اون پسر پررو برداشت و بکهیون قبل این که بتونه تحلیل کنه به دیوار پشت سرش پین شده بود و انگشتای کشیده و قشنگش بین انگشتای مردونه ی اون بودن
~ولم کن
×نکنم چی؟بازم میزنیم؟
بکهیون تقلایی کرد ولی بی نتیجه بود،ناله ای از روی بدبختیش کرد
~میگم ولم کن.گیر عجب حیوونی افتادم،ولم کننننن
این بیشتر سهونو رو تحریک کرد تا پسر رو مطیع خودش کنه
بی هیچ حرفی حساس ترین نقطه ی بدنش رو هدف گرفت و چند ثانیه بعد دندوناش توی اون نقطه فرو رفت،بکهیون ناله ارومی کرد و سعی کرد پسش بزنه ولی بدنش شل تر از اونی بود که بتونه حتی ذره ای تکونش بده،لب هاشو روی هم فشار داد تا صداشو خفه کنه ولی اون عوضی خوب نقطه به نقطه بدنش رو میشناخت،با بوسه های ریز و نفس های گرمش داشت کنترلش میکرد،این به شدت روی مغز بکهیون راه میرفت ولی توانی واسه جلوگیری ازش نداشت و تنها کاری که ازش بر اومد ول کردن خودش تو دستای هون بود.

YOU ARE READING
♡‿♡Delicious Chocolate ♡‿♡
Fanfictionکیم جونگین خاک عالم بیل بیل تو سرت یه تکونی بخور...یعنی ناتوانی جنسی دارم؟؟ فاک نمیخوام باکره بمیرم!! _____________________ کیم جونگین پسر پولدار و بی غمی که فکر میکنه استریته؛و بعد از این که اولین سکسش شروع نشده تموم میشه میره بار تا خودشو با الکل...