The new boss

408 116 25
                                    

چان خیلی سریع خودشو ب سهون و بک رسوند.
بک همچنان داشت بهترین ناسزاهای عالم رونثار سهون میکرد و عجیب تر این بود که سهون چیزی بهش نمی‌گفت
+هی بک آروم بگیر.چرا یهو همچین شدی؟
-مگه این رفیق تو نیست؟؟ازش بپرس.ازش بپرس چ گندی زده تو زندگی من
چان برگشت سمت سهون و گفت
+چ گندی زدی سهون؟
سهون خیلی آروم سر تکون داد و ب سمت چان برگشت
_بعداً.زود جمع کن بریم
چانیول سری تکون داد و به سهون که خیلی سریع بیرون رفت خیره شد
بک که با رفتن سهون کمی آروم شده بود لیست بلند بالای القابی ک به سهون داده بود رو با ی حرومی تموم کرد
چان خیلی سریع خودشو ب سهون رسوند ولی در کمال تعجب دید ک داره لبخند میزنه و انگار نه انگار ک تا چند دقیقه پیش خودش و سه نسل قبل و بعد از خودش با فاک بکهیون آشنا شدن.
نه تنها اونجا بلکه تو کل شب ک داشت از جیب چان شکمش رو پُر میکرد هم خم ب ابرو نیاورد و حرفی از پسرک نزد

***********
دستای کشیدش فرمون ماشین رو محکم گرفته بود جوری ک انگار میخواست خفش کنه
ماشین رو جلوی محل کار جدیدش نگه داشت.هیچ وقت نمفهمید که چرا اینهمه مجبورش میکنن کاریو که نمیخواد انجام بده
از مدیریت کردن همچین جایی هیچ لذتی نمیبرد و براش سرگرمی خاصی نداشت
جونگین نفسش رو با حرص بیرون داد و در ماشین رو باز کرد
اخم کرده بود و از عصبانیت زیاد قدمهاشو بلند برمی‌داشت
وارد فروشگاه شد
نزدیک زمان تعویض شیفت بودش و بیشتر کسایی که داخل بودن خستگی توی صورتشون معلوم بود ولی با دیدن اخم پسر سریع خودشون رو خوب نشون دادن
نگاهی جزئی بهشون انداخت
هیچ وقت اهل بدعنقی و بدرفتاری با بقیه نبود پس با همه ناراحتیش از کار اجباری  لبخند دندون نمایی زد
_خب همتون در جریان هستید ک من کیَم.پس بیاید باهم دیگه خوب کار کنیم و اینجارو سرپا نگه داریم
وقتی جونگین با لبخند شروع به صحبت کرد همه اعضای داخل فروشگاه نفس راحتی کشیدن و بهش احترام گذاشتن
به سمت دفترش رفت و سرش رو روی میز گذاشت
شیفت شب شروع شده بود و سروصدای کسایی ک تازه اومده بودند و انرژی بیشتری داشتن بالا رفته بود
با انرژی به کسایی ک وارد میشدن سلام میدادن و بهشون کمک میکردن‌ چیزایی ک میخوان رو پیدا کنن
البته این برای ساعتای اول بود.هرچی به تموم شدن تایم کاریشون نزدیک تر میشدن انرژیشون ته میگرفت
_مثله عروسکای کوکی میمونن.اولش کلی جنب و جوش دارن ولی آخرا به زور حرف میزنن
در رو آروم باز میکنه تا ببینه بیرون چ خبره ولی چشماش با دیدن پسر قدبلند و آشنا تا آخرین حد ممکن باز شد
کمی خودش رو کج کرد تا مطمئن بشه ک خودشه
قدبلند،پوست سفید،چشمای درشت و گوشای کیوت
همه اینا از صد کیلومتری فریاد میزدن ک آهااای من پارک چانیول هستم
خیلی سریع صورتش از حالت تعجب به شیطنت مطلق تغییر کرد
_حالا ک فکرشو میکنم،خیلیم حوصله سر بر نیستااا
قدمهاشو تندتر میکنه و خودشو به پشت سر چان میرسونه.دستاشو کشید و از روی گردن اون آویزون کرد
_چااانیول
چانیول خیلی سریع ب عقب برمیگرده و با دیدن چهره آشنای پسر سریع اونو ب یاد میاره.گردنش شدیداً درد گرفته بود و همین عصبیش کرده‌ بود
+هوووی.باز یادشون رفته در قفستو ببندن.در قفس بازه تو چرا سریع میپری بیرون حمله می‌کنی؟
جونگین ک انتظار همچین جوابیو داشت سریع یکی از دستاشو زیر چونش گذاشت و ب چان خیره شد
بکهیون ک از پشت صندوق ماجرا رو میدید با دستاش ب چانیول اشاره میداد و بالا و پایین میپرید و هر از چند گاهی ب خاطر اینکه چانیول متوجه حرفاش نمیشه با کف دست توی سر خودش میکوبید اما تنها چیزی ک عایدش میشد ابرو تکون دادن چان و زیرلبی پرسیدن اینکه چیه بود
_هی چان‌‌.بچه داره میگه با این آقاهه بد حرف نزن آخه رئیس جدیدمون ایشونه و اگه همینجوری ادامه بدی به چیز سگ میری
+اینهمه جمله تو ی تکون دست.....واسا
رئیس جدید؟؟تو؟؟
_بله
جونگین فاتحانه ابروهاشو بالا انداخته بود و مشخص بود داره از اینکه چانیول رو اذیت میکنه حسابی لذت میبره
+من....من نمیدونستم....
_نمیدونستی چی؟؟اینکه باید مؤدب باشی؟؟
چان ک هیچ از تحقیر شدن خوشش نمیومد سریع جوابشو میده
+خب الان ک چی؟؟میخوای اخراجم کنی؟؟
حونگین با شنیدن حرفش ب خنده افتاد.چرا باید همچین صورت عصبانی و کیوتی رو از دست میداد
_ها‌ها‌ها.اخراج؟؟مگه دیوونه شدم
+نمیخوای؟؟
لبخند جونگین بزرگتر میشه
_پس ک ماسته
چانیول با شنیدن این حرف و یادآوری شوخی ک با پسر شکلاتی کرده بود سکوت کرد و فقط با دهن باز به جلوش خیره بود
وقتی ک داشت کار میکرد بازم‌ فقط خیره بود
وقتی ک تعطیل شد و داشت ب خونش برمیگشت باز هم فقط خیره بود

به خونش ک رسید در رو باز می‌کنه و خودشو پرت کرد داخل خونه
سرشو به دیوار تکیه میده و به بالا نگاه میکنه
+من دیگه حرفی ندارم.خودتون با هر پوزیشنی که دوست دارید به گا بدینم

⁦ ♡‿♡Delicious Chocolate ♡‿♡Where stories live. Discover now