Halloween

130 50 8
                                    

در رو با پاش هل داد تا بسته شه.دستاش پر کیسه خرید بود. ب سمت آشپزخونه رفت و کیسه های خریدش رو روی زمین رها کرد.
کلافه و با عجله وارد حموم شد.با غر غر لباش هاشو در اورد و زیر دوش آب گرم رفت،قطره های آب روی بدنش حرکت میکردن وکمی از خستگیش برطرف میشد.
بعد از دوش کوتاهی که گرفت از حموم بیرون اومد ولی خسته تر از اونی بود که بخواد لباس بپوشه پس به پیچیدن حوله دور کمرش افاقه کرد.

موبایلش رو در آورد و به اشپز خونه برگشت، پشت میز ناهارخوری نشست و ظرف غذایی که خریده بود رو از کیسه پلاستیکی بیرون کشید و شروع به خوردن کرد و همزمان گوشیش رو چک میکرد و خب خسته از مردمی که سعی کرده بودن با هزار جور گریم و لباس ترسناک به نظر بیان چشماشو چرخوند.غذاش رو نصفه ول کرد و وارد اتاقش شد،حوله رو از کمرش باز کرد،یکی از شلوارای مشکیش رو از توی کمد در اورد و پوشید ولی بالاتنش رو برهنه رها کرد.
هیچ وقت عادت ب پوشیدن تی‌شرت موقع خواب نداشت.
بعد از تنظیم آلارم و گذاشتن موبایل روی حالت"مزاحم نشوید" خودش رو روی تخت انداخت
________________________
با شنیدن صدای در چشماش رو به زور از هم باز کرد.
هوا هنوز تاریک بود
دستشو دراز کرد و موبایلش رو از روی میز برداشت
ساعت 12 شب رو نشون میداد.
حالا دیگه صدای در بلندتر شده بود و سهون رو حسابی جوش آورده بود
"کدوم احمقی ب خودش جرٱت داده خوابمو بهم بریزه"
+به گاد بزرگ قسم که میکنمت

با قدمهای بلند و عصبی سمت در رفت
قفل رو باز کرد
و دستگیره رو کشید
مشتاش آماده فرود توی صورت شخص مزاحم بود ولی خبری از کسی نبود
نفسش رو بیرون داد و در رو محکم بست
زیر لب فحشی داد و خودش رو روی نزدیک ترین کاناپه پرتاب کرد
هنوز چیزی نگذشته بود ک بازم صدای ضربه‌های آروم و متمدد روی در بلند شد
کمی سرجاش موند تا شاید فرد بیخیال بشه ولی ب جای تموم شدن صدا بلند تر شد
به سرعت به دوباره سمت در هجوم برد ولی باز هم کسی رو پشت در ندید
کمی توی چارچوب در موند اما ردی از فرد مزاحم نمیدید
از در فاصله گرفت و بست اما چیزی مانع بسته شدنش شد
به پایی ک بین در قرار گرفته بود و مانع بستن اون شده بود نگاه کرد و نگاهش به بالا کشیده شد تا به یه راهبه رسید
سرش پایین بود و نمیتونست صورتش رو ببینه
عصبی بود و میخواست با تمام توان مشتاش رو توی شکمش خالی کنه
+تو اینجا چیکار میکنی.اینجارو با کلیسا اشتباه گرفتی؟
هیچ جوابی از راهبه دم در خونش دریافت نکرد و همین عصبی ترش کرد
بهش نزدیک تر شد اما با دیدن چاقوی بزرگ توی دستش خشکش زد
+هی خواهر...
راهبه آروم سرش رو بالا اورد
رنگ پریده و صورت ترک خورده
چشمای طلایی و لبایی ک لبخند ترسناکی روشون بود
سهون فریاد بلندی کشید و چند قدمی به عقب رفت و راهبه هم باهاش جلوتر اومد
در رو هل داد و بست تا جلوی نوری که به راهروی ورودی خونش میومد رو بگیره
تاریکی باعث شد سهون روی زمین بیوفته و حالا دیوانه چاقو به دست دقیقا بالای سرش ایستاده بود.

چشماش رو بست و منتظر در اومدن قلبش با چاقو بود ولی ب جای اون صدای خنده‌های آشنایی رو شنید
به طرفش برگشت و متوجه اون خنده ی مستطیلی شد طول کشید تا بفهمه اون فرده عوضی  کدوم خریه .اون بکهیون بود که لباس راهبه ها تنش کرده بود

توی دستاش ماسک والاک بود و سهون از همونجا برای باسن طراح و سازنده اون فاک فرستاد
بکهیون چراغ رو روشن کرد و حالا سهون راحت تر میتونست رد اشکایی که از خنده روی گونه اش جاری شده بود رو ببینی
_تو محشری اوه سهون
و خندش دوباره بلند شد
سهون پوکر بهش نگاه میکرد.از خودش تعجب میکرد ک چرا مثل بچه‌ها رفتار کرده بود
+تموم شد؟
_ خدای من باید فیلم می‌گرفتم لعنتی.. داشتی سکته میکردی
اشکایی ک از خنده زیاد گوشه چشماش جمع شده بودن رو پاک کرد و از کنار سهون رد شد و قدم های ذوق زده ای سمت اشپزخونه ی سهون برداشت
_جناب هون آب شنگولی نداری؟
+برا بچه‌ها خوب نیست
_نگران نباش نمیزارم بخوری

به جایی که حدس میزد مخفی گاه اون بطری های خوشرنگ باشه خیز برداشت
خیلی طول نکشید که پیداشون میکنه چ با ذوق و شوق بالا میگیرتشون
~~~~
_یااا اوه سهون
صدای بکهیون بعد از تموم کردن ویسکی و سوجوهای خونه سهون کشیده شده بود و لپای قرمزش دل پسر رو میبرد
+مگه مجبوری انقد بخوری بچه
_خوشم نمیاد..
هون تقریباً جوابش رو حدس میزد ولی بازم پرسید:
+از کی؟
_از خودم
خب این جوابی نبود ک انتظارشو داشت
دستشو انداخت دور شونه بکهیون و محکم بغلش کرد
×برای چی از خودت بدت میاد
لباشو کج کرد و جواب داد
_نگام کن.. اونجوری دلم رو شکستی ولی من اینجام هنوز باهات‌میخوابم.من باید اون دیکتو ببرم و با میخ بزنم رو دیوار اتاقت ولی نمیکنم،بدم میاد

با شنیدن کاری ک پسر دوست داشت بکنه پایین تنش درد گرفت ولی خودشو جمع کرد.الان باید به کسی که تو بغلش بود رسیدگی میکرد
×بکهیون من دوست دارم.میدونم باورم نمیکنی ولی من دوست دارم،هیچوقت نتونسته بودم فراموشت کنم،میدونم اشتباه کردم...ولی اونموقع هر دومون بچه بودیم.من ترسیدم،از اینکه با دست بهم اشاره کنن و بگن اون گیه و اذیتم کنن.متاسفم .حق داری از من بدت بیاد...
بک وسط حرفش پرید
_ مشکل من اینه ک ازت بدم نمیاد
تک خنده‌ای کرد و موهاش رو بوسید
+خب منم دوست دارم
_برو‌ بمیر احمقه عوضی
و خودشو بیشتر توی بغل سهون فرو برد
سهون انگشتای کشیدش رو دایره وار روی کمر بکهیون کشید
هر دوشون سکوت کرده بودن و به صدای نفسای همدیگه گوش میدادن
بعد از چند دقیقه طولانی سهون لبش رو با زبون تر می‌کنه و با صدای آروم میگه:
+بکهیون،میشه باهام قرار بزاری؟من حتی بیشتر از قبل دوست دارم
اما ازش جوابی نگرفت
خندید و ادامه داد:
+هی نکنه خجالت می‌کشی...خب فقط سر تکون بده بفهمم
ولی بازم جوابی نگرفت
آروم سر بک رو از روی سینش جدا کرد و با چهره غرق در خوابش مواجه شد
دوباره پوکر شد
+محض رضای خدا یه بار فقط عینه خرس غش نکن بزار من زرمو بزنم
دستش رو دور کمرش حلقه کرد و کمکش کرد بلند شه
بکهیون ناله ای کرد و چشم های خمارشو یکم باز کرد
_فاک یو اوه سهون
و دوباره خوابید
سهون نفسش رو محکم بیرون داد
+موفق باشی

⁦ ♡‿♡Delicious Chocolate ♡‿♡Where stories live. Discover now