صدای قطع شدن بوق های متوالی دستگاه باعث شد پرستار جوان دست از کار بکشد و نگاهی وحشت زده و هول کرده به دستگاه بیندازد.
پرستار در حالیکه با استرس زیر لب تند تند زمزمه میکرد "تو نباید بمیری!" فورا دکمه قرمز رنگ را فشرد و کادر پزشکی به سرعت وارد اتاق شدند.
دکتر با اینکه استرس داشت اما آرامش خود را حفظ کرده بود و محکم به حرف آمد:
_یوکی باید بهش شوک بدیم.
دچار ایست قلبی شده.یوکی گنگ و گیج به دکتر نگاهی انداخت.
دکتر اخمی کرد و فریاد زد:
_زود باش دختر نکنه میخوای بیمار رو از دست بدیم؟
یوکی که انگار با آن صدای بلند دوباره به جهان برگشته باشد فورا آماده شد و مو به مو حرفهای پزشک را در کنار پرستار دیگر اجرا میکرد.
از دنیای اطراف خارج شده بود و فقط به لحظه ای فکر میکرد که پدرش را درست در چنین موقعیت مشابهی از دست داده بود و بعد از آن چقدر تنهایی با سختی ها جنگ کرده بود.
امیدوار بود این مرد جوان بعد از اینکه از تصادف و آتش سوزی ماشین سالم جان سالم به در برد بتواند هرچه زودتر از کما خارج شود و کنار فرزند کوچکش بماند.
لحظه استرس آوری بود.
با تلاش سوم دکتر و شوک دوباره نفس همه
در سینه هایش آنقدر سنگین حبس شد که انگار هوایی برای تنفس نبود._کارتون عالی بود بچه ها!
شنیدن همین جمله و به گوش رسیدن صدای دوباره بوق های کوتاه و متوالی باعث شد لبخندی درخشان صورت های هر سه را نورانی کند.
دکتر پرستار دیگر را مرخص کرد و خودش شخصا شروع به چک کردن علائم حیاتی بیمار کرد.
_یوکی حتما پانسمانش رو عوض کن.
یوکی تنها سری تکان داد.
دکتر نگاهی از گوشه چشم به او انداخت.
_اولین باره میبینم موقع کار دست و پات رو گم میکنی.
و بعد با تردید و لحن شوخی اضافه کرد:
_ببینم نکنه عاشق صورت نیم سوخته اش شدی؟
و با به خاطر آوردن سوختگی ای که بر روی صورت و قسمتی از بدن او را درگیر کرده بود، چهره اش با ناراحتی جمع شد.
یوکی بالاخره خنده خشکی کرد.
+آه. نه.
این فقط من رو یاد یه چیزی میندازه که دوست ندارم بهش زیاد فکر کنم.دکتر با چشمهای نگران نگاهی به او کرد.
_نگران نباش.
درجه هوشیاری اش بالا اومده و احتمالا به زودی بهوش میاد.و بعد دوباره ادامه داد:
_امروز رو برو خونه و استراحت کن.
من حواسم بهش هست.یوکی چتری های کوتاهش را به سمتی هول داد.
+ممنونم دکتر!
دکتر لبخندی زد و شانه باریک او را فشرد و از در خارج شد.
***
_الان حالش خوبه؟+بله خانم.
درجه هوشیاری شون هم بالاتر رفته._بسیار خوب. ممنونم.
+کی بود؟
_آه. خدای من ترسیدم.
میشه کمتر مثل روح باشی؟اما جوابی از دختر مقابلش نگرفت.
اهی کشید و به حرف آمد.
به هر حال او همیشه کاری را که دوست داشت انجام میداد و برای حرف بقیه اهمیتی قائل نمیشد._از بیمارستان بود.
گفتن ایست قلبی کرده ولی تونستن با شوک برش گردونن و اینکه هوشیاری اش بالا رفته.دختر جوان نیشخند کوچکی زد.
+خوبه!
_ولی من نگرانم.
و به شکمش که کمی برآمده شده بود نگاهی انداخت.
با ابروهای بالا رفته و متعجب پرسید:
+نگران چی؟
سویون پلکی زد تا اشک چشمهایش را به عقب پس بزند.
_اگه قبول نکنه چی؟اصلا از کجا اینقدر به نقشه ات مطمئنی؟
دختر دوباره نیشخندی زد.
سویون سیبی از ظرف میوه روی میز برداشت و با حرص به سمت خواهرش پرت کرد.
او سیب را در هوا گرفت و گاز کوچکی ازش زد.
+هنوز خواهرت رو نشناختی؟
به من میگن سوهیون!_انفاقا به خاطر اینکه میدونم چه جونوری هستی نگرانم.فقط کافیه بابا بفهمه تا....
سوهیون با خشم از جایش بلند شد.
+اسم اون رو جلوی من نیار.
من هم در مورد اینکه نقشه کوفتی مون بگیره یا نه مطمئن نیستم اما هرچی باشه به امتحان کردنش می ارزه و تو اگر خیلی نگران بودی میخواستی با هر حرومزداه ای که دیدی نخوابی تا مجبور بشی من رو تحمل کنی و از بابا بترسی!و با قدم های محکم به اتاقی که مدتی در آن ساکن بود رفت و در را با قدرت کوبید.
سویون نگاهی به جای خالی خواهرش انداخت.
آهی کشید و از جایش بلند شد.
_فکر کنم گند زدم.به هرحال اون سوهیونه دیگه!
با نگرانی و ناراحتی به مسیری که به اتاق خواهرش منتهی میشد نگاهی کرد.
با حرص غرغر کرد:
_برای شام که بیرون میای!
💫💫💫
های لاوز♥
پارت جدید تقدیمتون.
امیدوارم اینو بدونید که وقتی یه داستان نوشته میشه کلی نویسنده سر نوشتنش مخش رو به فنا میده.
پس ووت بدید دیگه.
ووت بیشتر باشه داستان بهتر دیده میشه.
واقعا یعنی مهم نیست من چقدر وقت بزارم براش؟
YOU ARE READING
" UN "
Fanfiction💯💣🔥The killer season 2🔥💣💯 📍کاپل:چانبک( اصلی)، کریسهو ، کایسو، هونهان. 📍ژانر:جنایی،پلیسی، معمایی،رومنس. 📍یکبار در هفته آپ میشه.ووت و کامنت بیشتر باشه تعداد آپ بالاتر میره. 📖قسمتی از متن: "پایش را بیشتر بر روی پدال گاز فشرد و بازدم عصبی اش...