" UN . 12 "

51 15 8
                                    

+من کجام؟

با زمزمه آرام و نامفهومی که شنید با تعجب و به سرعت سر برگداند و توانست چشمهای نیمه باز مرد روی تخت را ببيند.

حس خوشحالی عجیب و شیرینی در دلش جریان پیدا کرده بود و نمی‌توانست باور کند که بالاخره مرد جوان توانسته از عالم بیهوشی بیرون بیاید.

فورا خود را به تخت رساند و به جسم غرق در خواب مرد نگاه کرد و با شوق دکمه کنار تخت را فشرد.

تا زمانی که پزشک و پرستار دیگری به اتاق بیایند بارها و بارها علائم مرد را بررسی کرد و هر دفعه متوجه میشد تمام اینها حقیقت دارد و تنها یک رویای کوتاه شیرین نیست.

_یوکی؟ اتفاقی افتاده؟

یوکی نگاهش را بین چشم های نگران پزشک و صورت مضطرب پرستار دیگر چرخاند و با صدایی که از خوشحالی تحلیل رفته بود پاسخ داد

~بهوش اومد آقای چا!
اون بهوش اومد و من چک کردم همه چیز رو! واقعا بهوش اومده.

دکتر جوان هم مانند یوکی، پرستاری که از شدت شادی اشک در چشمهایش حلقه زده بود، به سمت بیمار رفت و بعد از مدتی که زیر نگاه نافذ و مشتاق دو فرد دیگر مرد را معاینه می‌کرد با لبهایی که طرح یک لبخند زیبا را داشتند به حرف آمد:

_بهوش اومده!
فقط الان خوابیده که عادیه!
لطفا به همسرش زنگ بزنید!
مطمئنا خیلی منتظر این لحظه بوده!

~من انجامش میدم!

یوکی گفت و دوان دوان از اتاق خارج شد.


***

_بفرمایید؟

~ببخشید من با سویون شی کار داشتم!

_من سوهیون هستم!خواهرش!
مشکلی پیش اومده خانم؟

~آه!سوهیون شی من از بیمارستانی که شوهر خواهرتون بستری ان تماس گرفتم. میخواستم بهتون خبر بدم که ایشون بهوش اومدن و بهتره به بیمارستان بیاین!

سوهیون با چشمهایی براق جواب داد:

_البته خانم!
ممنون که خبر دادید.

سوهیون با لبخند محو و کمرنگی به سمت خواهرش چرخید که تازه از خواب بیدار شده و از اتاقش خارج میشد.

+کی بود؟

سویون در حالیکه ربدوشامبرش را در تن مرتب می‌کرد با چشمهایی همچنان بسته از خواب پرسید و جواب سوهیون به خوبی توانست خواب را از سرش بپراند:

_از بیمارستان!بهوش اومده!

سویون بعد از جیغ کوتاهی که کشید، پرسید:

" UN "Where stories live. Discover now