" UN . 10 "

65 16 4
                                    

وقت هوا خوری روزانه بهترین موقع برای بررسی کیسه وسایل شخصی ای بود که دو کتاب با جلدهای قطور، یک حوله، یک مسواک داخلش وجود داشت.

مسلما اگر کریس قرار بود نقشه ها را جاساز کند بهترین و تنها گزینه کتاب ها بودند.

از آنجایی که سلول جای مناسبی نبود و هر لحظه امکان داشت کسی از راه برسد یا مأمور برای نرفتن به حیاط داد و بیداد کند، پس دو کتاب را در دست گرفت و وارد محوطه بزرگ شد.

با کمی چشم گرداندن توانست فیلیکس و لوکاس را درحالیکه در گوشه ای روی زمین، ورزش می‌کردند، پیدا کند.

دستش را دور کتاب ها محکم تر کرد و به آن دو نزدیک شد.

رو به فیلیکس گفت:

_باید بریم یه جای خلوت که دوربین نداشته باشه.

فیلیکس سری تکان داد و آهسته گفت:

~دنبالم بیاین.

لوکاس نگاهی به اطراف انداخت و دنبال فیلیکس و چانیول به راه افتاد.

فیلیکس با احتیاط آن ها را به گوشه ای راهنمایی کرد.

~اینجا واسه کثافت کاری های زندانی هاست.
تزریق مواد و سیگار کشیدن و اینجور چیزا!
مامورها هم این رو میدونن ولی به خاطر پولهایی که از اینجا در میارن هیچ وقت صداشون درنمیاد.
پس با خیال راحت کارت رو بکن.

چانیول سری تکان داد و کتاب ها را روی زمین گذاشت و نشست.

_کریس اینها رو واسم آورد.
احتمالا نقشه رو داخلشون جاساز کرده.

لوکاس با چشمهای گرد پرسید:

+یعنی کجا؟

چانیول نیشخندی زد و جلد کتاب‌ها را با تکه شیشه ای که روی زمین بود به آرامی خراشید.
جلد را با احتیاط  از کتاب جدا کرد و بالاخره یکی از نقشه ها را پیدا کرد.

با کتاب بعدی هم همین کار را کرد و نقشه دیگر هم را بیرون آورد.

برای دو نفر رو به رو ابرویی بالا انداخت و با لحن پر غروری گفت:

_این هم از نقشه هایی که خواسته بودین.

کمی فکر کرد و با یادآوری بازگشت لوهان و دوستانش،یعنی جونگین و دی او، دوباره به حرف آمد:

_و اینکه فکر کنم قضیه آدمهای مورد
اعتمادمون هم یه جورایی حل شده است.

فیلیکس فورا نقشه ها را برداشت و نگاه کرد.

با لحن ناباوری گفت:

~واو... اصلا انتظار نداشتم به این راحتی بشه به نقشه ها دست پیدا کرد.

چانیول هم چشمهایش را در اطراف چرخاند و جواب داد:

_به هرحال نباید پلیس‌هایی مثل ما رو دست کم گرفت.

و فورا ادامه داد:

_حالا بقیه ماجرا چطور پیش میره؟

فیلیکس با هیجان نگاهی شرورانه به لوکاس انداخت.

~بسپارش به ما دوتا!
امروز به هر سختی ای که شده همه چیز رو بررسی میکنم و بعد نوبته لوک هست که پولای خوشگلش رو برامون خرج کنه.

لوکاس خنده ای بیصدا کرد.

با حالتی به ظاهر ناراحت اشکهای جاری نشده اش را پاک کرد و با صدایی مثلا نا امید گفت:

+اشکال نداره!
فقط هرچی زودتر بریم بیرون از اینجا!
من دلم یه کم خوشگذرونی مردونه می‌خواد!

و چشمکی زد.

فیلیکس فورا دهانش را برای جواب دادن باز کرد.

و لوکاس هم متقابلا مثل بچه ای که دلش نمی‌خواهد از پسر همسایه در کارهایش کم بیاورد، فورا جواب میداد.

چانیول نا امید به جر و بحث تازه شکل گرفته آن دو نگاه کرد و سری از روی افسوس تکان داد.

قبل از اینکه صدای نیش و کنایه هایشان به یکدیگر بلند شود و بقیه را به آنجا بکشاند، جلو رفت و از هم دورشان کرد.

با صورتی اخم آلود و بی حوصله گفت:

_زودتر جمع کنید بریم.
يادتون که نرفته کسی نباید بویی از ماجرا ببره!

و چشم غره ای به هردوی آنها رفت.

فیلیکس و لوکاس که هنوز چپ چپ یکدیگر را میپایدند با شنیدن حرف چانیول بیخیال شدند و لبهایشان را آویزان کردند و بعد از برداشتن نقشه ها و کتاب ها از آنجا خارج شدند.

چانیول خیره به آن دو تنها در دل دعا می‌کرد افکاری که برای فرار در سر دارند مثل حال و احوال کنونی شان بچه گانه و بی هدف نباشد.

" UN "Where stories live. Discover now