" UN . 11 "

55 15 4
                                    

ساعاتی از نیمه شب گذشته بود.

مهتاب و ستارگان کم جان تر از آن بودند که بتوانند شب تاریک را روشن کنند.
در دل شب دو پسر جوان در حالیکه از اضطراب و نگرانی دچار سردرد شده بودند به دنبال دوستشان می‌گشتند که از ظهر بیرون رفت و تا کنون هم خبری از او نبود.

با زنگ تلفن و نمایان شدن نام "کای" لبخندی بر لب‌هایش شکل گرفت و برخلاف استرسی که داشت و اعصاب متشنج شده اش آرام جواب داد.

+پیداش کردی؟

-آره!به خاطر مصرف بالای الکل بیهوش شده.
دم در کلاب وایسا تا بیام دنبالت.

+نه کای. نیازی نیست. فقط آدرس رو بهم بده خودم رو میرسونم.

_عزیزم لجباز نشو. الان میام دنبالت. اینطوری خیالم راحت تره.

دی او با دست فاصله بین دو آبرویش را لمس کرد و بی‌حال حرف کای را قبول کرد.

موقع ناهار، تلویزیون روشن بود و یک اخبار لعنت شده از رئیس پلیس جدید شهر پخش کرده بودند و لوهان بعد از دیدن دوباره چهره سهون داخل مصاحبه مطبوعاتی با حالی نامساعد از خانه خارج شد و دی او خود را بابت روشن گذاشتن آن جعبه جادویی منحوس لعنت می‌کرد.

لوهان بعد از ماجرای آتش سوزی و از دست دادن دوستی که تازه پیدا شده بود و از وقتیکه سهون به آنها پشت کرد و فهمید تمام رفتار های او یک بازی برای زیر نظر داشتن حرکات او بود، از لحاظ روانی روز به روز بدتر میشد.

و بعد از مدتی علائم پنیک و اضطراب بعد از حادثه در او نمایان شد.

حتی سفر به کشوری دیگر هم باعث نشد تا لو بتواند خاطرات تلخ و سیاهش را از سهون فراموش کند و باز شدن پای برادرش، چانیول به داستان کثیف خیانت‌های پدرش و سهون و اتهام وارده به او و زندانی شدنش همه چیز را بدتر کرد.

به سختی و با مراقبت های یک روانشناس تحت درمان قرار گرفته بود و حالا بعد از چندماهی نسبت به قبل خوب که نه اما بهتر شده بود و از آنجایی که دوست داشت به کره برگردند با مشورت روانشناسش مشروط به اینکه زیر نظر یک روانشناس که خود دکتر معرفی کرده بود، درمان را ادامه دهد به کره برگشتند و حالا بعد از چند روز با دیدن یک اخبار تلويزيونی از سهون دوباره حالش بد شده بود.

کیونگسو با خود فکر می‌کرد که می‌توانست با خاموش کردن تلویزیون جلوی همه چیز را بگیرد اما می‌دانست به هرحال دیر یا زود لوهان باید با حقیقت های منزجر کننده این زندگی و دنیای آلوده و حقیری که در آن زندگی می‌کنند آشنا شود.

افکارش، مثل یک طوفان غول آسا و بیرحم نورون‌های مغزش را به آشوب می‌کشیدند و باعث میشدند گره انگشتان مشت شده اش بين تارهای مویش سنگین تر و دردناک تر شوند.

صدای کای درست مثل معجزه ای در بین آن آشوب بی پایان افکار غبار آلود و سرزنشگرش را از بین برد.

_دی او؟حالت خوبه؟

دی او گنگ و آرام جواب داد‌‌:

+نمیدونم! لوهان چطوره؟

_چیز خاصی نشده.
معده اش رو شست و شو دادن و الان خوابه.
اون موقع هم که زنگ زد مست بوده.
من داشتم تو کلاب اطرف میگشتم که از بیمارستان باهام تماس گرفتن و فهمیدم اونجاس.

+واقعا حالش خوبه؟

کلی که کتوجه نگرانی پسر کوچکتر شده بود جلو رفت و دستهایش را سخاوتمندانه برای به آغوش کشیدنش باز کرد.

_حالش خوبه!جای نگرانی نیست!بیا تو ماشین و یه کم استراحت کن. بعد میریم لوهان رو میبینی.
هوا سرده بیرون یخ کردی!
زودباش!

و با کشیدن دی او به سمت ماشین و سوار کردنش، اجازه داده گرمای مطبوع و دلپذیر تن اش را فرا بگیرد!

کای ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.

کمی بعد جلوی یک فروشگاه ایستاد و دو عدد قهوه فوری و دو لیوان آب جوش خرید و دوباره داخل ماشین برگشت.

عطر خوش و آرامبخش قهوه سردرد دی او را به آهستگی از بین می‌برد و با نوشیدن هر جرعه احساس بهتری پیدا می‌کرد.

کای با دیدن لبخندی که دوباره به صورت پسر برگشته بود خنده کوتاهی کرد و شوخی را از سر گرفت.

_مثل همیشه راه بدست آوردن لبخند جناب دو شکمشونه!

و بعد از حرفش خنده های کوتاه و دوست‌داشتنی شان سکوت را شکست.

_هنوز یادم نرفته برای اینکه قبول کنی باهام قرار بزاری مجبورم کردی به سه تا از گرون ترین رستوران های اتریش ببرمت!

دی او دوباره خندید.

نگاه از خودراضی ای به کای انداخت و جواب داد:

+اون رو گفتم تا بیخیالم شی. نمیدونستم که اینقدر احمقی و باورش میکنی!

کای با نگاهی شیفته به صورت خندان دی او زل زد.

_حتی اگه تمام پولم تو اون رستوران‌های لعنتی از دست میرفت اهمیتی نداشت چون به جاش تو رو بدست می‌آوردم که از هرچی غذا هست خوشمزه تری!

*به خاطر یکی از ریدر ها این پارت رو آپ کردم.
*پارتای پیش نویس رو به اتمامه.
دو تا کار میتونم بکنم. با این روند حلزونی آپ کنم یا اینکه تندتند هرچی نوشتم رو بزارم. اینجوری ممکنه ولی منظم نباشه! فکر کنید بگید بهم!

" UN "Where stories live. Discover now