" UN . 13 "

64 17 4
                                    

دقیقا یک هفته گذشته بود و هیچ خبری از آن دو موجود عجیب غریب و به قول خودشان تشنه هیجان و به فکر خودش سر به هوا و کم عقل خبری نبود.

دیگر کم کم داشت اعصابش بهم می‌ریخت.

او با اینکه سعی می‌کرد حال خودش را خوب کند اما به نظر چندان هم در کارش موفق نبود.

هربار که چشمهایش در گذشته شروع به کاوش می‌کردند، درد بیرحم و تلخی قلبش را در بر میگرفت  و روحش را لبریز می‌کرد.

از یک سو بی لطفی هایی که در کودکی به او شد و نچشیدن طعم واقعی یک خانواده مهربان و دوست‌داشتنی که روزهای تعطیل دست در دست هم به پارک می‌روند، بستنی می‌خوردند و به شیرینی با هم وقت می‌گذراند و از یک سو از دست دادن کسی که سالها با نگاهش او را دنبال کرد، با قلبش دوست داشت و در نهایت برای مدت کوتاهی او را در زندگی کنار خودش داشت زجر آور و آزار دهنده بود.

داشتن بکهیون در آن مدت کوتاه با اینکه خیلی شبیه رمان‌های عاشقانه و معروف به وقت گذرانی های آرامش بخش در کافه ها و رستوران هایی درجه یک منجر نشده بود و تمام مدت زمان کوتاهشان با استرس اتفاقهایی که قرار بود پیش بیاید سپری میشد اما به هرحال بهتر از نداشتنش بود.

خاطرات مثل شمشیر تیز و درنده ای بود که سعی داشتند وحشیانه روحش را از هم بپاشاند و کسی نمی‌دانست که چانیول چندبار تنهایی وقتی که همه هم سلولی هایش خوابیده بودند با اشکهایش بالشت سفت و سنگی اش را تر کرده؟!

کسی خبر نداشت چقدر حسرت ‌خورده که چرا وقتی که برای اولین بار نگاهش به بکهیونی افتاد که در نور گرم تابستانی در حیاط اداره در حالیکه اخم عمیقی بر چهره داشت، جلو نرفت و نخواست که باهم بیش‌تر وقت بگذرانند.

چانیول مثل خیلی‌های دیگر عشق در نگاه اول را قبول نداشت و آن را تنها یک فانتزی و خیال پردازی از سر خامی نوجوان‌ها می‌دانست اما درمورد بکهیون همیشه همه چیز خاص بود.

وقتیکه چانیول او را دید درحالیکه با هاله آفتاب گرم و درخشان و جادویی به نظر می‌رسید، فهمید که قرار است تا ابد به آن اخم کوچک بیندیشد و قلبش از فکر نگاه براقش تند بتپد.
آن روز بکهیون لبخندی نداشت.
موهایش بهم ریخته بودند و خودش عجیب عصبی و کلافه بود.
چشمهایش طوری به رو به رو خیره شده بودند که می‌توانستند زمین را به لرزه درآورند.

اما چانیول مثل یک ربات از قبل برنامه ریزی شده دلش برای او لرزید.

نمی‌توانید تصور کنید که عشق چگونه موجود موذی و آب زیرکاهی است.
حتی به تصویر کشیدنش هم به مراتب سخت تر از تجسم کردنش است.

اما حس چانیول شبیه طوفانی از جنس قاصدکهای سفید و سبک بود.
برای لحظه ای انگار که متعلق به این دنیای پست نبوده و جایی در بهشت، پس از مرگش، فرشته ای را دیده!

دلش چنان لرزید که هرگز از لرزش دست برنداشت نه حتی اکنون که احتمالا هر یک ذرات خاکستر جنازه معشوق زیبا و فرشته گونه اش در گوشه ای است.

با خود فکر می‌کرد کاش حداقل خاکستر او جایی کنار خاکستر بکهیون فرود آید.

چانیول دوست داشت امیدوار باشد و بگوید که بکهیون زنده است اما چیزهایی که دیده بود و شنیده بود آنقدر گزنده و بیرحم بودند که جای امیدی را در دلش نمیگذاشت.

دلش در تاریکی غم گرفتار بود و به جای امیدوار بودن، آرزو می‌کرد که او زنده باشد.
حاضر بود هر چیزی را از دست بدهد حتی خودش را تا بتواند ببیند آن لبهای زیبا و بوسیدنی و آن صورت دوستداشتنی که مثل یک اثر هنری است بار دیگه رنگ زندگی به خود بگیرند.

با خود فکر می‌کرد کاش در کودکی مثل دیگر بچه ها پاپانوئل را باور داشت تا می‌توانست امسال یک بکهیون به عنوان هدیه کریسمس داشته باشد.
یا شاید بهتر بود دندان‌های شیری اش را جمع می‌کرد و همه را امشب زیر بالشتش می‌گذاشت و از ته دل آرزو می‌کرد فرشته بعد از برداشتن تمام آن دندان ها یک بکهیون به او بدهد.

اما اینجا دنیای شیرین آب‌نبات ها و پشمک ها نبود.

اینجا زندانی بود که پدرش و کسی که روزی او را دوست خود می‌دانست به او هدیه داده بودند.
کسانی که معشوقش را با دستهای کثیف و آلوده به گناهشان به چاله مرگ سوق دادند.

و تنها هدف چانیول نابودی آنها و رفتن پیش فرشته ای بود که در آسمانها لبخند می‌زند!

" UN "Where stories live. Discover now