" UN . 05 "

82 18 1
                                    

_قبوله!

این را گفت و سر میز غذای آنها روی صندلی ای خالی نشست و با بشقاب خود مشغول شد.

+چی قبوله؟

چانیول ابروهایش را بالا انداخت بی‌حوصله گفت:

_اگه انقدر خنگید که نمیدونید دارم درمورد چی حرف میزنم پس همین الان حرفم رو پس میگیرم.

فیلیکس خنده ای کرد.
دستش را بر روی شانه ی چانیول که برای رفتن آماده و نیم خیز شده بود گذاشت.

~هی! نیازی نیست قاطی کنی!
لوک فقط داشت شوخی می‌کرد آخه میدونی حدودا سه روز از حرف زدنمون گذشته و ما انتظار داشتیم تو قضیه رو بیخیال شده باشی.

چانیول دوباره روی صندلی اش نشست و
بشقابش را کمی به جلو هول داد.

نگاهی مشکوک به اطراف انداخت و وقتی از این بابت که کسی حواسش به آنها نیست به حرف آمد:

_نمیتونستم بدون تحقیق درموردتون به پیشنهادی که دادید فکر کنم.

فیلیکس با نیشخند پرسید.

~حالا تحقیقاتتون به کجا رسید قربان؟

چانیول شانه ای بالا انداخت.

_تو یه هکر و مبارز دیوونه ای و اون رفیق احمقتم یه بچه پولدار که عشق رالی و سرعته.

+اطلاعات خوبی بهت دادن مستر!

_معلومه!

~خوب حالا وقتشه همه چیز رو برای ما تعریف کنی!

چانیول نفس عمیقی کشید و با صورتی درهم سر تکان داد.

زبانش انگار سنگین شده بود و قلبش هم مانند مغزش از مرور دوباره خسته بودند اما چاره ای نداشت.
باید برای تحقق تنها هدف زندگی اش تلاش می‌کرد.
شاید بعد از به دام انداختن آن افعی پیر می‌توانست بعد از سالها آسوده بخوابد.
به دور از تمام کابوس‌هایی که تازگی ها در آتششان میسوخت.

بعد از اینکه تمام ماجرای بی سر و ته آن مرد آشغال که نام پدر را داشت تعریف کرد، نتوانست برخلاف میلش جلوی خنده های بلندش را نسبت به فحاشی های لوکاس و گریه های فیلیکس بگیرد.

فیلیکس درحالیکه هنوز بینی اش را بالا می‌کشید و چشمهایش سرخ و تر بود گفت:

~میدونی چان!
ما عوضی زیاد دیدم ولی مسلما بابای تو الان تونسته رتبه یک رو برای خودش کنه!

و چانیول داشت فکر می‌کرد چقدر خوب است که تا به حال چشمهای اشکی و غمگین بکهیون را ندیده بود...
و با مکث و دلتنگی به رشته تفکراتش اضافه کرد و هرگز هم نخواهد دید.

خوشحال بود که همیشه آن پسر را قدرتمند و باصلابت دیده.

بکهیون همواره برخلاف جثه کوچکتری که از او داشت عقلش را بیشتر به کار می انداخت و مسئولیت پذیر تر بود.

چانیول قبلا هم یکبار در بخش اینترپل دیده بود که چطور برای نجات گروهش آسیب شدیدی دیده و بعد از همانجا بود که هر وقت او را میدید در دل برایش احترام می‌گذاشت.

او پنهانی هر وقت گذرش به بخشی که بکهیون در آنجا بود می افتاد، وضعیت او را چک میکرد و شبیه یک سایه به دنبال نوری میرفت که از وجود بکهیون نشات می‌گرفت.

بعد از مدتی وقتی از موفقیت های چشمگیرش با خبر شد بکهیون را الگوی خود قرار داد تا بتواند مثل او در کاری که انجام می‌دهد با پشتکار و اراده باشد و بعدها نفهمید چه موقع و یا چطور سند قلبش را به نام "بیون بکهیون" نوشت.

خوشحال بود تنها چیزی که همیشه از بکهیون، معشوقه دوستداشتنی و بی‌رحمی که
"دوستت دارم" ش را دقایقی قبل از پایان همه چیز به او گفت، به یاد خواهد آورد اقتدار و شجاعتی بود که او را مثل یک منبع بی نظیر توانایی نشان می‌داد.

+فکر کنم حالت خوب نیست!

لوکاس با شرمندگی گفت و فیلیکس تایید کرد؛ و ادامه داد:

~به هر حال قبل از هرکاری که قراره انجام بدی نیاز به آزادی داری.
من و لوک میریم دنبال یه راه خوب و توهم بهتره به فکر این باشی که چطور اینبار با یه ضربه درست و حسابی حال پدرت رو بگیری!

و بعد هر دوی آنها به ترتیب شانه راستش را فشردند و دور و دورتر شدند.

چانیول دستی به صورتش کشید و کلافه به تکه های غذایی که حالا کاملا یخ کرده بودند و بدمزه تر از هروقتی به نظر می‌رسیدند نگاهی انداخت.

راه سلول نفرت انگیزش را در پیش گرفت تا بتواند افکارش را سازمان دهی کند!

بدون شک دوست نداشت اینبار هم مثل دفعه قبل خود را مضحکه دست کسی کند و شبیه یک عروسک خیمه شب بازی احمق، نظاره گر نابودی نقطه های روشن زندگی اش توسط یک شیاد باشد!

💫💫💫
ووت و کامنت فراموش نشه لاوز ♥

" UN "Where stories live. Discover now